#9
Wish that you wers here_ Florence and the Machine
*پیشنهاد میکنم این چپتر رو حتما با این آهنگ بخونید*
[I wish i could experience everything on earth with you]
روز هایی از زندگی هست که فکر میکنیم هیچ وقت تموم نمیشن.... شب هایی که با خواب آسوده به صبح وصل نمیشن و صبح هایی که با کسالت وصل به غروب میشن و این میون یه احساسی ما رو ازدرون میکشه که دیگه حال خوب به سراغمون نمیاد.اما همیشه شرایط یکسان نیست گاهی چیزی که تجربه کردیم عشق نبوده، توهمی از احساس بوده که بعد از پایانش برخلاف تصورمون کاملا حالمون خوب شده و درواقع زمانی احتیاج داشتیم تا فقط از شر عادتِ بودن در کنار کسی خلاص بشیم
اما گاهی هم انقد خوشبخت نیستیم.....
گاهی زمان مرهم نیست.... هیچی بهتر نمیشه
حالت خوب نمیشه و دردی که در جایی از سینه ات احساس میکنی تموم نمیشه و قلبت مدام مچاله میشه.
دلتنگی به شکل بی خوابی یا پر خوابی ،کلافگی، گریه های بی دلیل و حتی بی حوصلگی های ناگهانی بروز میکنه.
درد به شکل درد جسمی ظاهر میشه و هر صبح جای ناشناخته ای از بدنت بی هیچ دلیل علمی دچار درده. در حالی که تو میدونی حتی شنیدن صدای اون میتونه مثل مُسکن عمل کنه.
بی اشتها میشی چون غذا ها طعمی ندارند و بزاقت دائما تلخه....
برای لباس هات تنوعی قائل نمیشی چون حتی یادت نیس چه رنگی دوس داری؟ تو فقط یادته که کسی گفت " آبی بهت میاد" و بقیه ی رنگها بی ارزش شدندر هر لحظه و کاری، گوشه ای از ذهنت مدام مشغول به تصویر کشیدن یه لحظه ی خیالیه که اگه اون اینجا بود فلان چیز رو میگفت یا فلان کار را میکرد و این سوال بی جوابه که قبل از اون چه کسی تو تصوراتت بود که حالا نمیتونی چهره ش رو از ذهنت خارج کنی؟
اتفاقات رو دسته بندی میکنی تا اخر شب براش تعریف کنی اما..... دیگه نیست تا مخاطب مشتاق بی چون و چرای اتفاقات پیش پا افتاده ی زندگیت باشه و از خودت میپرسی پس قبلش به کی میگفتی حرفاتو؟زندگی همینه..... به خودت میای و متوجه میشی بیشترین عشق رو از کسی دریافت کردی و حالا در یک چشم بهم زدن از دستش دادی.... تازه متوجه میشی خوشبختی لحظاتی بود که گذشت و شکر گذارش نبودی.
من یک روز صبح چشمم رو باز کردم و از حس خالی بودن کنارم بلند ، مثل کسی که از درد به خودش میپیچه گریه کردم.... حقیقتا درد داشتم اما جای دقیقی از بدنم نبود من فقط درد شدیدی رو حس میکردم که در تمام بدنم، رگ ها و رشته های عصبیم پخش میشد و تموم نمیشد....
حالم خوب نمیشد و درواقع هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد چون تنها کسی که عامل خوشحالیم بود رو اخرین بارون پاییز با خودش برده بود و من باقی روز هارو به حیاط سفید پوش از برف خونه ی لویی خیره بودم در حالی که از سرما و تاریکی زندگیم میلرزیدم.
من از تاریکی از تنهایی میترسیدم و حالا که اون نیست تا نجاتم بده من از تاریکی و تنهایی متنفرم.
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...