#17
Song : waves_ Dean lewis
زندگی شاد چیه؟ دیدگاه ها متفاوته.
قطعا از نگاه پدرم من صاحب زندگی شاد نبودم چون زندگی دوتا مرد کنار هم گناهه و شادی رو نمیچشن
و شاید از نظر خیلیا ما شادی رو تجربه نکردیم چون زین بیمار بود....
از نظر کسایی که از دور دیدن و قضاوت کردن....اما واقعیت چیزی دیگه بود.
واقعیت اونجایی بود که توی یه تصادف ساده ی رانندگی وقتی راننده ی مست از ماشین پیاده شد و نگاه خریدار به زین انداخت ، بدون کنترل مشت اول و لگد های بعدی رو خالی کردم....یه تاریکی، یه عصبیت بی حد توی وجودم جولان میداد که تو نگاه اول دیده نمیشد.
زین دید....
زین دید که چطور از عصبانیت میلرزیدم و اما انکار میکردم.
زین دید که لبخند میزدم درحالی که جنون لحظه ایم میتونست همه چیزو نابود کنه.
زین میپرسید دلیلش چیه و زیاد طول نکشید که فهمید ریشه تو بچگیم داره.
ریشه ش توی انکار های من داشت.
من هرچیزی که باعث میشد پدر صداشو بالا ببره رو انکار میکردم.
پدر ناراحتم میکرد و من میگفتم ناراحت نشدم تا مبادا مادر به خاطر من با پدر دعوا کنه.
عصبانیت من ریشه تو فریاد هایی داشت که یک عمر توی خونه به گوشم رسیده بود.
اما من باید از خواهرهای بزرگترم محافظت میکردم.
و بعد ها من تنهاتر شدم وقتی متهم شدم به کثافت کاری..... پدر به گی بودن لقت کثافت کاری میداد.جنون من نتیجه ی عصبانیت های تلنبار شده توی وجودم بود.
نتیجه ی بی اعتنایی و دوست نداشته شدن بود
مادرم و خواهر هام منو بقدری که روحمو تسکین بده دوست داشتن اما اجازه نمیدادم دوست داشته بشم تا مبادا پدر اونا رو از خودش دور کنه.من خوشبخت بودم چون تا حد ارضا شدن روحم از زین عشق میگرفتم.
من از زین امنیت میگرفتم....
جنون من رو توی صندوقچه ی اسرارش گذاشت و سه قفله کرد!
من از تمام چیز هایی که یه عمر نداشتم رو گرفتم....من خوشبخت بودم...
نمیدونم خودم شیشه ی عمر این خوشبختی رو شکستم و یا این اتفاق باید میفتاد تا قدر خوشبختیمون رو بدونیم!
_____________________________لارا....
لارا دختر کوچولویی با لبخند شیرین که مناسب ترین و مکمل ترین دختر برای نایل بود....یکی از روزایی که نایل دور از چشم زین پای تلفن با من صحبت میکرد صدای ناگهانی شکستن شیشه هر دوی مارو پروند.
نایل ترسید و پرسید : چی بود؟
و من میدونستم چیه.... درواقع زین بود.
زین دارو مصرف میکرد و اما تلاش بی وقفه ای در پنهان کردن از من داشت . پس وقتی که قرصاشو تموم میکرد صبر میکرد تا من نباشمو بره بخره.از انباری خارج شدم و زین سردرگم بین خورده شیشه های آینه ی قدی اتاقمون بود.
با اروم ترین صدا گفتم : حرکت نکن خورده شیشه ها تو پات نره.
از بودن من تو خونه غافلگیر شد و از جا پرید.
: تو خونه بودی؟ من .... یعنی نفهمیدم.... من نمیخواستم.... متا... متاسفم....
از کنار رد شدم و به زین رسیدم دستشو گرفتم و تخت رو دور زدم تا یه جای امن و دور از خورده شیشه ها برای نشستن پیدا کنیم.
نشستم روی تخت : بشین زین.
زین به کنارم نگاه کرد و قبل از اینکه بشینه گفتم : اونجا نه.... اینجا
و به پام اشاره کردم.
با خجالت لبشو گزید و نشست.....
لبخند زدم و موهای بهم ریخته ش رو کنارزدم.
همونطور که دستاشو بررسی میکردم تا مبادا جای زخم داشته باشه گفتم : جای تو همینجاست... توی بغل من.... اینجا... و دستمو روی قلبم گذاشتم.
خندید اما چشماش به اشک نشست.
دستامو پشتش گذاشتم تا راحت تکیه بده و اروم ماساژ میدادم کمرشو: گریه چرا بیب؟سرشو پایین انداخت و با صدای دورگه از گریه گفت : تو زیادی خوبی لیوم... نمیفهمم چرا.
جلو کشیدمش تو بغلم و مثل ننو سر جام به چپ و راست حرکت میکردم : شاید چون که تو خیلی خوبی تو دوست داشتنی و مهربونی... توووو اوووم تو جذاب و هاتی... بهترین پارتنر سکسی... تو بهترین هم خونه ای بهترین دوست پسری و حتی میتونی بهترین همسر باشی....
توی بغلم سرشو به مخالفت تکون میداد : نه نه نیستم تو نمیدونی....
: هییییییییش هر چی که لازم باشه رو میدونم زین تو خوبی واقعا میگم. من قبل از تو یه پسر عصبانی و سردرگم بودم...تو که میدونی من چی بودم...
کنار هیچکس خوشحال نبودم تا زمانی که به تو رسیدم و فهمیدم من کنار هیچکس شاد نبودم چون اونا تو نبودن. تو به من آرامش میدی.
سرشو از سینه م برداشت و نگاهم کرد.
با دستم اشکای صورتشو پاک کردم و با اینکه میدونستم منتظره تا ببوسمش این کارو نکردم تا مبادا هوای سکس حرفمون رو قطع کنه. به جاش با انگشتم گونه ش رو نوازش کردم و از ته قلبم گفتم : من خیلی دوستت دارم.
زین: منم خیلی دوستت دارم اونقدر که وقتی بهت فکر میکنم گریه م میگیره.
هر دو خندیدیم و زین دوباره بغض کرد
زین: تو بیش از حد جذابی
لیام: تاحالا به خودت تو آینه نگاه کردی؟!
_زین:پدرت از من متنفره.
لیام: پدرم از منم متنفره. اما ماما و خواهرام عاشقتن.
_زین:من بی نقص نیستم اما دوستم داشته باش لیوم.
لیام: من تو رو با حسادت های بچگونه ات ، با افسردگیت از هوای ابری لندن و با اون ظرف قرصی که از هر ۱۲ ساعت باید بخوری اما از من پنهون میکنی دوستت دارم......
زین: به خاطر تو بهتر میشم
لیام: لازم نیست..... من همینطوری دوستت دارم.
توی بغلم گرفتمش تا نیفته و خودم سمت کشوی میز کنار تختمون خم شدم و قوطی قرص رو بیرون اوردم یکی از قرص هارو برداشتم و صاف نشستم.
: بیا زین....
و قرص رو تو دهنش گذاشتم و اون متعجب قورت داد.
نایل لارا رو به من معرفی کرد تا از دور مراقب زین باشه حالا که زین وقتای دکترش رو کنسل میکنه.
_________________________
لاو یو
☉miss_leo☉
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...