کاور : پندلتون ها
[ تعبیر شیرین رویاهای من ،بوی خون میدهی....]
زین از به صدا دراومدن در از جا پرید و گیج به اطرافش نگاه کرد...
لیام کجاست؟ حلقه چی شد؟
با کمی مکث در دوباره کوبیده شد و زین باور کرد که هرچه دیده خواب بوده...بغض گلوشو گرفت و سلانه سلانه به سمت در رفت.
در رو باز کرد و جف رو دید
تا اینجاش که شبیه خوابش بودبه اطراف نگاه کرد و پرسید " پس لیام کو؟"
جف صریح جواب داد " بازداشتگاه.... میتونم بیام تو؟"و زین متوجه شد هنوز جلوی در ایستاده
کنار کشید " حواسم نبود متاسفم... بفرمایید "جف نگاهی به فرش ها انداخت و گفت " باید کفشامو دربیارم اره؟"
زین دمپایی های لیام رو جلوی پای جف گذاشت و سر تکون داد " اگر ممکن باشه"
جف لبخند محوی زد و اطاعت کرد.
این بار اولی بود که جف بعد از شروع رابطه ی پسرش و زین به این خونه میومد.
به اطراف نگاه کرد و خونه رو برانداز کرد." مرتب به نظر میای"
زین نگاهی به خونه انداخت " اره تقریبا... خیلی شلخته نیستم "
جف خندید " من این خونه رو زمان صوفیا هم دیدم و قسم میخورم تو واقعا مرتبی پسر "
زین این رو تعریف درنظر گرفت و ترجیح داد اخماشو باز کنه و لبخند بزنه " ممنون... چیزی می خورید..."جف سر تکون داد " بشین این موقع از شب برای مهمونی نیومدم... باید زودتر برگردم خونه قبل از اینکه کارن درا رو قفل کنه " سرش رو تکون داد و قهقهه زد و زین هم خندید.
مرد سرفه کرد و به پاش خیره شد " من اشتباهات زیادی مرتکب شدم... دقیقا وقتی که فکر میکردم دیگه اشتباهی نمیکنم و در مسیر درستم اتفاقا اشتباهاتم فاحش تر بودن... میتونستم به جای اینکه چندین سال لارا رو از دور مراقبت کنم فقط بیارمش پیش خودم و مسئولیت کارمو قبول کنم... میتونستم ارتباطم با تنها پسرمو بهتر کنم و به خواسته هاش احترام بذارم... میدونی پسر؟ لیام هیج وقت زندگی راحتی نداشت... من این توی این عدم راحتی نقش پررنگی داشتم... موافق عقایدش نبودم موافق خواسته هاش نبودم سرزنشش میکردم سر هر چیزی بهش میتوپیدم... فکر میکردم دارم درستش میکنم اما فقط از خودم دورش کردم... باعث شدم احساساتش سرکوب بشن... اگه پرخاشگره اگه عصبیه تقصیر منه... چون من مجبورش کردم طور دیگه ای باشه و حالا... حالا نمیدونم چطوری جبرانش کنم "
زین میتونست غم رو توی تمام صورت مرد ببینه
نمی دونست کار درستیه که دستش رو بگیره؟ نه کار درستی نیستدستشو دوباره مشت کرد و اروم گفت " ولی آقای پین من لیام رو ۸ ساله که میشناسم اون هیچ وقت از خودش پرخاشگری نشون نداده... درسته اگر خودشو کنترل نکنه میتونه هرکاری بکنه اما لااقل شما از لیام یه مرد عاقل و خود دار ساختید."
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...