و در واپسین لحظات من به خودم
نمی اندیشم
مهم نیست که مرگ دردناک است یا نه
تنها دلهره ی من از تو است....
از تو بدونِ من....
من آخرین دوستت دارم را میگویم و تو نمیدانی که این آخرینمان است....
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...
FUTURE
و در واپسین لحظات من به خودم
نمی اندیشم
مهم نیست که مرگ دردناک است یا نه
تنها دلهره ی من از تو است....
از تو بدونِ من....
من آخرین دوستت دارم را میگویم و تو نمیدانی که این آخرینمان است....