[ منِ بی تو؟
جسم بی روح !]Song : Golden/ harry styles
اگر رفاقت شما بیشتر از ۶ سال طول بکشه اون فرد دیگه عضوی از خانواده ی شماس.
به همین خاطر بود که لویی زین رو داداش خطاب میکرد.
لو بار ها برادرش رو از دست داده بود تو دعوا و قهر ها و لجبازی های مختلف اما روزی که زین حتی به خاطر از دست دادن جوانا ، کنار لویی نیومد ، اون فهمید که برادرش رو از دست داده.شاید برای این بود که وقتی زین جلوی در خونه ی لویی بغض داشت و میخواست که بخشیده بشه همون روزی که زین به خیال خودش لیام رو ترک کرده بود روزی که سرآغاز تمام مشکلات این یک سال بود ، اون روز لو قسم خورد دیگه اجازه نده زین ترکش کنه.
اون به جوانا قول داد این بار حتی اگه زین بره لویی دنبالش میره. قول داد تمام در ها رو به روی زین ببنده و دیگه اجازه نده برادرش هوای رفتن به سرش بزنه. قول داد که بین غرورش و زین ، زین رو انتخاب کنه...و وقتی که تونست زین رو از فواد پس بگیره احساس میکرد تونسته به قولش عمل کنه و دوباره برادرش رو برگردونه.
اما اینبار فرق داشت...
لویی فقط رفته بود که هری رو نجات بده
اوننسبت به برادرش بی اعتنا نبود حتی رابرت رو گول زد که بتونه از این طریق زین رو نجات بده.لویی تمام تلاشش رو کرده بود اما نتونسته بود زین رو نگه داره و این فکری بود که مثل خوره روح و جسمش رو خورده بود.
لویی شبیه آدمِ قبل از شب واقعه نبود.
صورت لاغرش رو انبوه موهای روشن پوشونده بود.
استخوان گونه ش کاملا برآمده شده بود.
مصرف سیگارش به یه روزانه یه پاکت رسیده بود و این اواخر مواد میزد.
پرهیز لبخند داشت و عشق یخ قلبش رو آب نمیکرد.لویی تو زندان ذهن خودش گیر افتاده بود ، انگار یه سلول ۲ در ۳ بود که رو تمام دیوار هاش نوشته بود " تو عامل مرگ زین و لیامی"
مهم نبود که چقدر هری و سم بهش بگن که عامل اتفاقات اخیر نیست ، لویی خودش رو عامل همه چیز میدونست...
اگه کنجکاوی دیدن پدرش رو نداشت همون روز اولی که تهدید شد دست هری رو میگرفت و فرار میکرد اما پاهاش به حس ته قلبش که میخواست پدرش رو ببینه غل و زنجیر شده بود.اون خودش رو مقصر میدونست چون کنجکاو شده بود و فکر میکرد همین کنجکاوی کار دستش داده.
افسردگی مثل یه باتلاق عمیقه .
تاجایی فرد رو داخل میکشه که چشماش جایی رو نبینه و نفسش رو ببره.این بلایی بود که سر لو اومده بود.
چشماش اشک نداشتن
تو تاریکی مطلق مینشست و برای خودش دادگاه تشکیل میداد اونجا هم قاضی بود هم متهم و هم زندانبان...
لویی هرشب با شهادت سیگار های به فیلتر رسیده ش محکوم اعلام میشد و به حبس ابد در خودش محکوم میشد.
لویی بین ویرانه ها زندگی میکرد...
بین اجساد احساسات و عزیزانش....
بوی تعفن مرگ زین و لیام ، لاشه احساساتی که بین اون و هری زنده به گور شده بودند و ویرانه ی زندگی شادی که دوباره کنار هم ساخته بودند لویی رو محاصره کرده بود.
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...