#8
Arms_christinaperry
Umbrella_Rihanna feat jayzرو تختمون نشسته بود و به برد تخت تکیه داده بود. تبلتش رو نگاه میکرد.....
نزدیک به یک ماه گذشته بود از روزی که زنگ خونه ی ۶۰ متریم توی آلوده ترین قسمت لندن زده شد
به سمت اف اف رفتم که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم و میدونستم لیامه.... همین چند روز قبل صدای جذابشو ضبط کردم که با خنده داد میزد" هی زین.... این منم لیامِ تو؛ جواب بده تا صداتو بشنوم لاو" و چی بهتر از این برای زنگ موبایلم؟
تو دو راهی اف اف و موبایلم که گفتم هر کی که هست میتونه بیشتر پشت در بمونه امت لیام من قرار نیست پشت خط بمونه.صدای شادش پشت تلفن پیچید که گفت : پس تو بین من و اونی که زنگ خونه ت رو میزنه منو برداشتی هومم؟ چطور این سعادت نصیبم شده پرنس زین؟
به لقبی که گرفته بودم خجول خندیدم و گفتم: تو از کجا فهمیدی؟
لیام: چون شاید خودم زنگ خونه ت رو زدم.
سمت پنجره ی اشپزخونه نرفتم، پرواز کردم و پرده ی رو کنار زدم.... همونجا بود.... فرشته ی نجاتم... مردی که منو از مرگ حفظ میکنه....
یه دستش تو جیب جین تنگش بود سرش به سمت پنجره رو به بالا بود ، انگار میدونست قراره بیام لب پنجره.... کامیونی که جلوی در بود توجهمو جلب کرد پرسیدم : لیام... جریان ماشین چیه؟؟
یه نگاه به ماشین کرد و بعد دوباره من: زینی میخوام ببرمت پیش خودم میخوام ببرمت خونه، اومدم از قلعه ی مخوف فراری بدم شما رو پرنس مالیک.
بین خنده و گریه گیر افتادم : خونه؟ خونه که بین دستای توئه.
اروم و جدی گفت : اره بیا پیش خودم.... جایی که شبا با خیال راحت میخوابی.... بسه هر چی دور بودی و نداشتمت.... این افتخارو به من میدین پرنس؟
لبخند زدم و تا قلبم نفوذ کرد : با کمال میل سرورم.یک ماه از اون روز گذشته بود...
رو تختمون نشسته بود و به برد تخت تکیه داده بود. تبلتش رو نگاه میکرد.....از چهارچوب رد شدم و به سمت میز رفتم همونطور که از آینه نگاهش میکردم ساعت مچی و حلقه م رو درآوردم ( اخم کرده بود این به خاطر دقتش بود عاشق وقتاییم که اینطوری جدی و مسئولیت پذیره )
سمت تخت رفتم اروم یه زانوم رو گذاشتم و بعد دومی رو و روی پاش نشستم.... تو سکوت با نگاهش حرکاتم رو دنبال میکرد تبلت رو از دستش گرفتم و با احتیاط روی میز کنارمون گذاشتم زمزمه کردم: فقط من....
بی صدا خندید.... یه خنده ی واقعی.... اتفاقی که امروز افتاده بود منو حساس و وابسته کرده بود.
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و لیامم اروم با دستای بزرگش کمرمو از بالا به پایین ماساژ میداد....
یکم نگاهش کردم و دستمو از بین موهای بلند و خوش فرمش رد کردم.... طاقت نیاوردم خم شدم و پشت سر هم چند بار گونه ش رو بوسیدم....
لیام خندید: هی زینی... چه خبره...
دوباره و دوباره بوسیدم و بعد سرمو تو گودی گردنش فرو بردم.... فقط نفس کشیدم....
سعی کرد نگاهم کنه : زین؟ تو حالت خوبه؟
همونجا گفتم : اوهوم... من فقط خیلی دوستت دارم
خندید و منو بیشتر به خودش چسبوند : اووه پسر کوچولوی من.... دوستت دارم... خیلی زیاد... اما چرا احساس میکنم امشب فرق داری؟
گردنشو بوسیدم : چون ترسیدم.... میخوام مطمئن شم که دارمت....
انگار تازه منظورمو فهمیده بود به زور از شونه هام گرفت و از خودش جدام کرد : سرتو بلند کن... زین به من نگاه کن لطفا...
اروم سرمو بلند کردم : هوم؟
مثل کسی که با یه بچه حرف میزنه اروم و ملایم گفت : اینا همش به خاطر تصادفیه که امروز دیدیم؟
سرمو به تایید تکون دادم....
ابرو هاش مثل گریه جمع شد اما لبخند زد : اووه بیب من قرار نیست چیزیم بشه...
مصرانه گفتم : لیوم اگه من جلوی اون مغازه معطلت نکرده بودم تو هم با اون مرد بیچاره از اون خیابون رد میشدی و.....
صورتمو از به یاد آوریش جمع کردم با بغض گفتم : همه ی راننده های این شهر دیوونه ن. شک ندارم
چونه م رو گرفت و سرمو بلند کرد : اوکی بیب.... من قول میدم به خاطر تو حتما دقت کنم چه موقع رانندگی چه وقتی پیاده م. خوبه؟
سرمو با تایید تکون دادم : اره... خیالم راحته.
لیام: تو هم قول بده خب؟
: قول میدم.
خندید : خوبه حالا بیا بخوابیم دیر وقته... دیگه هم اخر شب گریه نکن سر درد میگیری....
اینارو وقتی گفت که منو به سینه ش چسبونده بود و همونطوری روی تخت دراز کشیدیم. اروم توی گوشم زمزمه کرد : چراغ خواب رو روشن میذارم...
سرمو از سینه ش برداشتم : خاموش کن. اینجا از تاریکی نمیترسم....
یکم نگاهم کرد : مطمئنی؟
سرمو تو گودی گردنش فرو بردم : انقد سوال نپرس پین، خوابم میپره....
خندید و چراغ رو خاموش کرد.
اروم گفتم : گفتم که بغلت راحت تر میخوابم.
**************************************
از تکون های شدیدی از خواب پریدم و چشمای نگران لویی رو دیدم
: هی رفیق حالت خوبه؟؟
اتاق و تخت ناآشنا گیجم کرد سعی کردم یادم بیفته کجام و یهو همه چیو به خاطر آوردم : لی... لیوم تصادف کرده من خودم....
لویی شونه هامو ماساژ داد : نه نه تو فقط خواب دیدی خب؟
سعی کردم بین خواب و واقعیت مرز بکشم.... لیام جلوی کمپانی تصادف کرد اما نه.... اون دیگه اونجا کار نمیکنه.... کاش پیشم بود و صدای نفس های آرومش نگرانیم رو برطرف میکرد....
لویی دوباره گفت : حالت خوبه الان؟ بیا این آب بخور
سرمو تکون دادم و لیوان رو سرکشیدم.....
زین: خوبم لویی.... متاسفم بیدارت کردم داداش...
لبخند زد و موهامو بهم ریخت : فدای سرت مطمئنی حالت خوبه؟
: اره... برو بخواب تو...
سرشو تکون داد و بلند شد که بره....
گفتم : هی لویی.... چراغ... لطفا....
چند ثانیه گذشت و یادش افتاد : اهان باشه باشه خاموش نمیکنم.... فردا فردا برات یه چراغ خواب میارم حتما... بخواب...
رفت و در رو بست...
گوشیمو از کنارم برداشتم : ۲ نصفه شب
بدون هیچ پیام و میس کال.... البته عادیه چون شماره م رو عوض کردم و شماره ی جدیدمو فقط لویی و هری دارن....
هنوز قلبم به سرعت قلب یه دونده میزنه.... طاقت نیاوردم.....
شماره ش رو از حفظ گرفتم .... با استرس نفسمو بیرون دادم و موبایلو به گوشم چسبوندم....
یه بوق دو بوق و .....
: hello?
اب دهنمو قورت دادم.... دوباره صداش پیچید و یهو گفت : زین.... زین این تویی؟
قلبم چند تیکه شد و دلم ریخت
دوباره گفت : من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟
جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه
لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه . منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرجایی که هستی خونه ی تو نیست.... برگرد خونه ت میشنوی زینی؟ من دوستت دارم... بی وقفه دوستت دارم.... برگرد بیبی....
ESTÁS LEYENDO
sour apple [Z.M]
Fanfic[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...