چی میشه اگه بگم امروز کلاسم کنسل شد و من پارت جدید رو آپ کردم؟!
****************************[میدانم که زندگی منصفانه نیست اما....
تو معجزه کن !]مثل یه شبح..... بی صدا و آروم سینی رو برداشت.... و پشت سرش ایستاد.
مثل همون روزی که لویی رو از دست جوزف نجات میداد.
حالا میخواست خودشو از دست هیولا نجات بده و اینبار قرار نبود تیرش به خطا بره....
عقب رفت سینی رو توی دستش محکم کرد و محکم به پشت سر رابرت کوبید.
قبل از اینکه نفس حبس شده ش رو آزاد کنه غریزی و غیر ارادی دوباره و دوباره سینی و بالا برد و توی سرش کوبید تا جایی که رابرت مثل یه گوشت قربونی جلوی پاش افتاد و از سرش خون روی زمین ریخت....زیر لب گفت "متاسفم رابرت اما من باید برم و از آشپزخونه خارج شد"
به سمت در دوید و چندبار دستگیره رو تکون داد اما در قفل بود.
با حرص لگدی به در زد.
" کلید.... خب زینمثل یه روانی فکر کن... یه روانی شکاک کلیداش رو کجا قایم میکنه؟ نزدیک ترین جا به خودش.... جیباش مثلا؟"
با ترس به اشپزخونه برگشت و با لرز کنار بدن خونی رابرت نشست میترسید اما چاره ی دیگه ای نداشت
دستشو روی بدنش کشید و یه لحظه ایستاد " وات د فااااااک ؟ تو باکسرت؟ اه اه کثیف روانی"
با چندش کلید هارو برداشت و از خودش دور نگه داشت. در رو باز کرد و با وحشت یه قدم بیرون گذاشت " بالاااخرهههه "
از پله ها پایین رفت و نظرش عوض شد و دوباره برگشت " بهتره درو قفل کنم "
و درها رو از بیرون قفل کرد. کلید رو توی گلدون گذاشت " لیام من دارم میام اما اول دستامو میشورم و بعد بغلت میکنم "
از هیجان و استرس زیاد با خودش و لیام خیالیش حرف میزد. به سمت جاده دوید.
مردی فریاد زد " جایی میری انجل؟"
زین با وحشت نگاه کرد و صدای بوق ماشین سکوت رو شکست****************************************
Lara :
۱۲ ساعت.... ۱۲ ساعت از وقتی که لیام خبر رفتن زین رو شنیده بود گذشته و لیام کوچه به کوچه به دنبال زین میگرده....
خوشبختانه رضایت داد تا مسئولیت گشتن بیمارستان ها رو مدلین و ونسا به عهده بگیرن....
و سرد خونه.... نه.... لیام با شنیدن این کلمه از نایل مثل دیوونه ها درماشین رو باز کرد و بیرون پرید و ما دیگه خبری ازش نداریم.
نگران گفتم " نایل یکم آروم تر برو.... شبه به خوبی نمیتونم بیرون رو ببینم"
نایل که دست کمی از من نداشت لبشو گزید و باشه گفت.
دیدم که جای جویدن لبش داره خون ریزی میکنه.
دستمال کاغذی رو از سینه ی ماشین برداشتم و روی لبش نگه داشتم زمزمه کردم" این تقصیر تو نبود.... پیداش میکنیم...."لبخند ارومی زد و نگاهم کرد یهو پشت سرمو دید و وحشت زده روی ترمز زد.
به پشت سر نگاه کردم و لیام رو دیدم که کف زمین زیر برف بی امانی که میبارید دراز کشیده.
از ماشین پیاده شدم و نایل داد زد " مراقب باش لارا زمین لیزه"
به سمتش دویدم.... مثل مرده روی زمین دراز کشیده بود و برف حکم ملحفه ی سفید رو داشت....

CITEȘTI
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...