Some things will change...

956 178 67
                                    

[ و در میان رویا هایم من تو را میبینم که مرا منتظری.... آه که اگر نرسم آه که اگر دیر بمانم آه که اگر جبر روزگار قدم هایم را به عقب براند... مرا ببر به سمت خلا جایی که تنها ما باشیم و ابدیتی مطلق.... ]

لویی به لیمونادش نگاه کرد " اخه خدا لعنتت کنه نایل... خب زنت حامله س ما که نه... چرا نوشیدنی بی الکل اخه "
نایل خندید " اگه زن من نمیتونه الکل بخوره پس هیچ کس نمیتونه "
هری اخم کرد " مست کردن ممنوعه لوییس ویلیام "

لویی موهاشو چنگ زد " یه بار دیگه منو اونجوری صدا کن تا خودمو داااار بزنمممم "
و هری حرص درار گفت " لوییس اروم باش "
لویی به صورتش چنگ انداخت و همه خندیدن...‌

لیام تو جاش تکونی خورد و منظور دار گفت " فواد مالیک رو نمیبینم "
زین سینه ش رو صاف کرد و به پاهاش خیره شد...
پاول اخمی کرد " گفت برای شام برمیگرده فک کنم "

لیام دهنشو کج کرد و تمسخر آمیز " اوهوم چه جالب"

زین اروم سرشو بلند کرد و لبخند زد " لطفا عزیزم "
لیام چند لحظه به چشم های دوست پسرش نگاه کرد و متظاهر به ارامش‌گفت " فقط‌یه دیالوگ ساده باهاش میخواستم عزیییزم "

و ایستادن لارا توجه رو جلب کرد و کل کل نیمه کاره باقی موند...
لارا اروم به گیلاسش ضربه زد نایل دستش رو زیر چونه ش گذاشت و با شیفتگی نگاه کرد...

هری با خوشمزگی گفت " بفرمایید خانم هوران "
لارا لبخند زد " ممنون اقای تاملینسون "
هری صورتشو پوشوند و ذوق زده خندید به لویی نگاه کرد اما اثاری از خنده روی صورت اون پسر ندید....
برعکس ، لویی کلافه کارد میوه خوری رو میچرخوند...
هری لبخندشو خورد و چیزی در قلبش فرو ریخت...

لارا " من باید برم لباسم رو عوض کنم پس لازمه قبلش این دسته گل رو بندازم... اوم از اونجایی که تو این اتاق همه دل در گرو کسی دارن پس ترجیح دادم که.... یعنی خب.... "

دامنش رو کمی بالا گرفت و از سکو پایین رفت...
زین با مجلس گرم کنی سوت کشید
پاول ایستاد و لارا به سمت النا رفت....
گل رو تعارفش کرد " تو مناسب ترین فرد بودی برای این کار "

و هری به طعنه گفت " بله دوست پسر ما که خواستگاری نکرده.... یه وقت دسته گل رو پرت میکردی میگرفتم بعضیا درمیرفتن "

لو کلافه پوفی کشید و دست به صورتش کشید...
شیلا زیر لب به هری گفت " کافیه "

النا شوکه دسته گل رو گرفت و خندید " من ؟ اخه.... یعنیی .... واو "

و در میون همهمه ی شاد دوستانشون پاول مقابل النا زانو زد و جعبه ی حلقه رو باز کرد...

النا هیجان زده خندید" پس این به مناسبت رسوایی بزرگترین باند مافیای لندنه؟"
پاول سری تکون داد " نه.... این بخاطر عشقیه که تو این سال ها از بین نرفته.... تو بهترین دوستم بودی میشه تا آخر دنیا همراهم باشی؟ تو رفیق روز هایی بودی که من فاصله ای تا نابودی نداشتم.... تو منو به خنده برگردوندی.... صبح ها کنارت رنگی و شاد تر از همیشه شروع میشه و صدای خنده ی هیجان زده ت برای شادی های کوچیک بزرگ ترین هدیه ای که توی این چند سال بی منت تقدیمم کردی.... النا من دوستت دارم و قول میدم همسری خوب برای تو و پدری خوب برای فرزند آیندمون باشم... النا لایولی کینگ با من ازدواج میکنی؟ همراه ابدی زندگیم میشی؟ "

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now