2800 کلمه....
با ووت وارد شوید
******************[ و عشق را در آغوشِ بعد از فریاد ببین ]
لیام بسته ی همبرگر رو باز کرد و همبرگر های اماده رو داخل فر گذاشت....
چرخید و دید که زین روی کانتر نشسته.
" اینا یه ربع دیگه حاضرن بیب.... چیزی میخوری؟"
زین سرشو به علامت نفی تکون داد " صبر میکنم تا موقع شام "
لیام لبخند زد و برگشت تا بقیه ی خرید هارو جا به جا کنه و نوشابه ها و شکلات هارو یخچال بذاره.
" لارا که اینارو جا گذاشته "
لیام گفت و زین خودشو جلوتر کشید تا متوجه منظور لیام بشه " اون ظرف کوچولو ها چین لیوم؟"لیام با سرخوشی گفت " شیرینی هایی که هری برای لارا پخته بود .... طفلک معده ش هیچیو قبول نمیکرد "
هنوزم اسم لارا یاداورد خاطرات شادی نبود اما زین سعی کرد افکار زشتشو کنار بزنه و به خودش تودهنی زد که اون خواهر دوست پسرشه.
" لارا چش شده بود مگه؟"لیام یه لحظه ساکت موند و بعد به یادآورد که زین تو جریان نیست.
یخچال رو بست " لارا حامله س.... اینجا که بودن فهمید.... نمیدونی نایل چقد خوشحال بود از اون هیجان زده تر هری بود.... وقتی دید لارا نمیتونه غذا بخوره این شیرینیا رو براش پخت "برق چشمای لیامموقع صحبت درباره ی حاملگی لارا قابل انکار نبود.... این فقط یه حس برادرانه نبود این علاقه ی بی حد لیام به بچه ها و گسترش خانواده بود
و این بحثی بود که مدت ها پیش اونا باهم داشتند و در نهایت لیام بود که کوتاه اومده بود.تقابل علاقه ها گاه شدید میشه.... زین از مسئولیت بچه داری فراری بود و لیام حاضر بود تاابد تو خونه بشینه و فقط بچه هاشونو بزرگ کنه...
به هر حال ۲ سال پیش وقتی زین گفت " تو میتونی بدون منم بچه بیاری پس یا من یا بچه " لیام برای همیشه دهنشو بست....این موضوع اون موقع زین رو آزار نمیداد اما حالا از به یادآوری زورگوییش مقابل لیام قلبش به درد میومد.
لیام ادامه داد " ببینم هنوزم هری و لویی سر حامله نشدن هری دعوا دارن" و خندید.
زین از فکر بیرون اومد و متاسف سرشو تکون داد " یکی از شبایی که اونجا بودم قسم میخورم هری داشت گریه میکرد که اینا تقصیر لوییه اگه لو درست و کامل کامشو بریزه ممکنه هری حامله شه ( لو: دارلینگ تو رحم نداری که بخوای حامله شی واقعا این ربطی به موندن کامم تو کونت نداره.
هری با هق هق : الان داری این نقص منو تو سرم میزنی؟
لو موهاشو از دو طرف کشید : این نقص نییییستتتتت تو یه مردی و طبیعیه که رحم نداشته باشی
هری بالش هارو سمت لو پرت کرد : من... نمیخوام... یه .... فاکی... طبیعی باااشمممم.... )لیام بلند خندید و سرش عقب رفت و زین با شیفتگی نگاه کرد....
چند لحظه بعد اروم گفت " شاید بد نباشه که ما هم اتاق کنار خودمونو برای بچه مرتب کنیم " و منتظر واکنش لیام موند.
![](https://img.wattpad.com/cover/195816357-288-k590307.jpg)
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...