[اینجا به خون ما رنگ خواهد گرفت]
"لیام جیمز پین " صدای نکره ای صدام کرد...
ساعدمو از روی چشمام برداشتم و به اطراف نگاه کردم.
مسئول بند دوباره داد زد " لیامجیمز پین ... کری مردک؟"
بی حوصله از تخت طبقه بالا پریدم " چیه؟"
مرد نگاه حقیری به سرتاپام انداخت " آزادی... وسایلاتو جمع کن"ابرو بالا انداختم و خندیدم " من؟ روز خوبی برای شوخی نیست "
مشت محکم روی کتفم زد و خش دار گفت " من با تو شوخیم چیه کونی؟ جمع کن اشغالاتو بیا بیرون "آشغال خاصی برای جمع کردن نداشتم چند دست لباس راحتی و زیر و شلوار... عکس های زین... جمع کردم.
مرد دستم رو گرفت و پشت سرش کشید.
رابرت با دیدن من از دور دوید " هی کجا میری؟"
یکی گفت " آزاده "رابرت مثل بمبی که ضامنش رو کشیده باشن داد و فریاد سر داد " اون حتی یه سالم حبس نکشیده چرا ازاده؟ من باید ازاد شم... مننن... برید زنگ بزنید به ساموئل... "
با شنیدن این اسم به عقب چرخیدم اما اسم توی گلوش ماسید... ناغافل چاقوی جیبی کولن ( مرد ساکتی که فکر میکردیم کر و لاله) از جیبش پرواز کرد و توی پهلوی رابرت فرود امد...
پس کولن یه دست نشانده بود که مبادا رابرت اضافه تر از حدش حرف بزنه ... یعنی علت ازادی منم همین بود؟ ازاد میشدم که به دهان گرگ برم؟
مامور سوت زد و با بیسیم تقاضای کمک کرد... من دور شدم و نفهمیدم رابرت زنده موند یا بهای زبان درازیش رو پرداخت...
ساعت شکسته م ، کمربندم و بوت هام و مقداری پول جلوم انداختن
یکی یکی برداشتم چند جا رو امضا کردم به سمت در هل داده شدم و در پشت سرم بسته شد.چه کسی منو آزاد کرده بود؟ چطوری ازاد شده بودم؟ چه کسی انتظارم رو میکشید.
ماشینی جلوم ترمز زد و بوق زد " سوار شو "
.
.
.
چشم بندم که برداشته شد چهره ی اشنایی رو دیدم.
لبخند زدم " سایمون کاول... چه دیدار جذابی... "کاول دکمه های بالاتر پیرهنش رو باز کرد و تن لشش رو روی صندلی انداخت " کی قاضی رو خرید؟"
شانه بالا انداختم " من که نفهمیدم... تو هم نفهمیدی؟"
کاول پوزخند زد " از کادوهای کوچولوم خوشت میومد؟"
و در ادامه ی حرفش چند عکس روی میز انداخت... زین و فواد...." پس کار تو بود "
کاول لب برچید " کمکت کردم بهتر بشناسیش"سر تکان دادم و چیزی نگفتم...
کاول ادامه داد " خواهرزاده ت خیلی شبیه خودته"از جا پریدم " با روث و بچه ش کاری نداشته باش"
کاول روی میز خم شد " پندلتون و مالیک رو برام بُکش"
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...