#11
[In this shirt I can be you
To be near you for a while]Song: In this shirt _ The irrepressibles
سرم از درد نبض میزد.... انگار هر لحظه تا مرز ترکیدن میرفت اما عملیات انفجار لغو میشد....
کسی مدام صدام میکرد با فریاد اسممو میگفت
چشمامو فشار دادم و سعی میکردم تا بازش کنم و به صاحب صدا بگم که خفه شه.
چند تا پلک زدم و بالاخره چشمامو باز کردم
چشمای طوسیش نگران بود " زین..... بالاخره بیدار شدی.... خیلی ترسیدم"
بدخلق غر زدم " پس تو داد میزدی"
چشماش درشت شد و مضطرب چند بار دستشو بین موهاش برد " م... من؟ نه باور کن نه من صدات کردم فقط. متاسفم"درست متوجه نمیشدم چی میگه چون ذهنم درگیر این بود که الان کجام؟
این اتاق ۱۰ متری شلوغ پلوغ نه شبیه خونه ی خودمون بود نه خونه ی لویی.
و این مرد، رابرت.....تیکه های تاریک ذهنم کم کم روشن میشد و پازل بهم ریخته ی خاطراتم مرتب میشد
من از خونه بیرون اومدم تا به لوکیشنی که رابرت فرستاده بود برم و لیام و مدلین و ونسا رو باهم دیدم.....و تا فهمیدم که تو چه بازی ای غرق بودم رابرت با اون مردک مغازه دار بیهوشم کردن.
به محض اینکه به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده از جام پریدم و نشستم اما دستم کشیده شد
متوجه شدم دستم به پایه ی فلزی تخت بسته شدهبه زنجیر و رابرت نگاه کردم.
رابرت لبخند محزونی تحویلم داد و گفت " متاسفم زینی.... اما نمیخوام جایی بری و یا کسی ببرتت"عصبانیت به تمام وجودم حمله کرده بود از زودباوریم که باعث شده بود تو این هچل بیفتم عصبانی بودم....
از شانس مزخرفم که با لیام فقط ۱۰ متر فاصله داشتم عصبانی بودم....
از رابرت عصبانی بودم و ته دلم اعتراف میکرد که ترس هم داشتم چون نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد...تا کی اینجا میمونم؟ آیا فقط مهمونم یا اینکه... حتی تصور لمس تنم توسط کسی به جز لیام میلرزونتم
راهی برای فرار هست؟ یا راهی برای باخبر کردن لیام... پلیس؟
نمیدونم هیچی نمیدونم و این منو بیشتر میترسوند و برای فرار از ترس به عصبانیت پناه برده بودم.دستمو با شدت تکون دادم و از صدای جیغ زنجیر ها رابرت متعجب نگاهم کرد.
صدامو بردم بالا و گفتم : این بازی مسخره رو برای چی راه انداختی؟ ۳ ماهه که منو به سخره گرفتی تا چیو ثابت کنی؟
(زنجیرو دوباره تکون دادم) این کارا چیه؟ آدم ربایی؟ واقعا؟ چه سودی داره که من از لیام جدا باشم؟رابرت دستشو بالا آورد تا ساکت شم.
سکوت کردم تا حرفاشو بشنوم.... من تا دزدی که زندگیمو دزدیده رو نشناسم که قادر به طرح نقشه ی فرار نیستم.رابرت زنجیرو باز نکرد اونو چند دور به دور میله پیچیده بود ، پیچ هارو باز کرد و با دراز شدن زنجیر حداقل دستم خم و صاف میشد و تا جلوی سینه م میرسید؛ این راحت تر بود.
STAI LEGGENDO
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...