فیبی بخش رو چک کرد اما اثری از النا نبود...
" نیتن.... النا نیست همه جارو گشتم "
نیتن " مورگان گفت میره دنبال النا تا از شهر خارجش کنه اما الان تلفنش رو جواب نمیده.... حتما گیر افتادن"
فیبی با شنیدن این جمله مکث کرد اروم تکرار کرد " گیر افتادن؟ یعنی... ما باید چیکار کنیم حالا؟"نیتن نگران سوار ماشین شد " کاری که قبل رفتن مورگان از من خواست ... همسر نایل هوران رو مرخص کن میام دنبالشون اونا امن نیستن.... "
.
.
.
سارا اروم پلک زد و نور شدیدی باعث شد چشماشو ببنده...
هیسی کشید و ناله کرد " من کجام؟"
مرد آهی کشید " کجا میخواستی باشی؟ خونه ای"
سارا از جا پرید " بلامی؟"بلامی قیافه ی پوکرش رو با لبخند مسخره ای عوض کرد " ضربه ت اونقد کاری نبود که بتونه منو بکشه"
سارا عصبی به سرم روی دستش نگاه کرد و اونو از دستش کند رگ ساعدش پاره شد و خون زیادی به جریان افتاد...
بلامی به سمتش دوید و اول با دست و بعد با گاز استریل جلوی خونریزی رو گرفت " چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ ۲۴ ساعته که چیزی نخوردی باید سرم داشته باشی وگرنه از دست میری"سارا دستشو تکون داد " من از دست رفتم بلامی... ۱۲ ساله که از دست رفتم... از همون روزی که با جونش تهدیدم کردید که رهاش کنم... بهم گفتی مرده که دیگه دنبالش نگردم.... منو ببین... عمرم دزدیده شده و من از دست رفتم دیگه چی از جونم میخوای "
بلامی متاسف سر تکون داد " مشکل تو دقیقا همینه من چیزی از جونت نمیخوام اما اونا جونتو میخوان... تو خیابون زدن تو سرت یه گوشه عین جنازه ولت کرده بودن بیچاره شدم تا پیدات کنم... سارا اینو باور کن که پندلتون طرح پاکسازی راه انداخته و تو هم جزوی از اون طرحی "
سارا مشکوک گفت " اگه منم جز اون طرح پاکسازیم پس چرا نشکتنم و ولم کردن؟ ها؟"
بلامی عصبی داد زد " من چه بدونم"سارا مکث کرد و این بار اروم تر گفت " این رهایی برای من از اسارت بدتره... بذار برم پیشش .... خواهش میکنم "
بلامی به صورت ملتمس زنی که به اسم همسرش بود نگاه کرد.... اون هیچ وقت التماس نمیکرد... اما بخاطر شیلا روی زانو هاش هم میفتاد
با صدای خش دار از شکست گفت " انقد دوسش داری؟"
سارا خودشو جلو کشید و محتاط دست بلامی رو گرفت خیلی اروم مثل یه راز گفت " من هیچ وقت از دوست داشتنش دست نکشیدم بلامی "تمام نگاه سبز دختر پر از خواهش بود....
برای مرد این قابل قبول نبود... لعنتی اون ۱۲ سال فاکی رو طلف کرد تا فقط یه لبخند از سارا بگیری... به هر حیله و کلکی دست انداخت تا اونو مال خودش بکنه اما روحش رو که نمیتونست به زنجیر بکشه... ذهنش تمام تصورات سارا تمام این سال ها دور رویای روز هایی که میتونست با شیلا بگذرونه گذشته و هیچ وقت هیچ جایی برای بلامی نداشته...
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...