سارا هیچ وقت پدر و مادرش رو ندید.
اون رو خیلی زودتر از اینکه بتونه چهره ش مادرش رو به خاطر بسپاره به یه خانواده ی متوسط در لندن سپردن...
نامادریش میگفت سارا اصلا شبیه مادرش نبود پس شاید شبیه پدرش بوده...
۱۲ ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدن و سارا با مادرش موند.
ابیگل هیچ وقت براش نامادری نبود همیشه مادر سارا بود... به همین خاطر خیلی زود فهمید که دختر کوچولوش هیچ علاقه ای به پسرا نداره...
هضم این مطلب برای ابیگل ساده نبود اما تلاش کرد تا بهترین واکنش رو نشون بده...
اوننمیخواست که سارا ازش فرار کنه دوست نداشت دختر غلطی رو برای رابطه انتخاب کنه و اینطوری زندگیش رو به خطر بندازه ، پس بهترین عکس العمل رو نشون داد تا هنوز هم دوست و رفیق دخترش باقی بمونه....سارا تصمیم گرفت به دانشگاه بره و جدا زندگی کنه.
ابیگیل مقداری پول در اختیارش گذاشت و سارا زندگی متفاوتی رو شروع کرد.شاید ادبیات جذابیت خاصی براش نداشت اما قطعا هم کلاسش جذابیت رو به این رشته تزریق میکرد...
شیلا واکر .... موهای تیره چشم های خمار و صورت استخوانی...
اون جذاب بود و صدای خوبی داشت اما سارا خجالتی تر از این بود که بتونه پا پیش بذاره.سینی غذا کنارش قرار گرفت و صدای اشنایی گفت " اینجا که جای کسی نیست؟"
سارا سرش رو بلند کرد و شیلا رو دید...
اروم سر تکون داد و شیلا نشست.اون روز زیاد صحبت نکردن فقط موقع خداحافظی شیلا چشمک زد و سارا دلش لرزید.
این روال هر روزه بود...
هربار شیلا میپرسید " اینجا جای کسی نیس؟"
و سارا سر تکون میداد...تا اینکه روز ۱۵ ام در جواب سوال شیلا ، سارا جواب داد " جای کسیه "
شیلا جا خورد عقب نرفت و پرسید " جای کیه؟"
سارا اروم زمزمه کرد " جای تو "برعکس سارا ، شیلا اصلا زندگی رو سخت نمیگرفت همه چیز براش آسان و قابل حل بود....
شاید به همین علت بود که سارا کنار شیلا راحت زندگی میکرد راحت میخندید و راحت میدوید...اولین بوسه کجا بود ؟! پایین شهر تو سینما ماشین داغونی که هنوز هم برپا بود...
اون فقط مثل یه پرده ی بزرگ توی گاراژ ماشین های غراضه بود...
شیلا یه وانت بار قدیمی کرایه کرد تا بتونن پشتش بشینن و راحت کازابلانکا ببینن....اون شب سرد بود سارا پتوی نازکی رو دورش پیچیده بود و چیپس میخورد و میخندید...
نوک دماغش قرمز بود چشماش شاد بود فیلم قشنگ بود و آه خدا اون دختر خیلی زیبا بود....شیلا به نیم رخ شاد سارا خندید و گونه ش رو نوازش کرد...
سارا برگشت و نگاهش کرد....
شیلا زمزمه کرد " چطوری انقدر زیبایی؟"
سارا فقط آب دهانش رو قورت داد و چیزی نگفت...این همون حس عجیب بود... حسی که از بوسیدن قشنگ تره... چند ثانیه قبلش که هر دو میدونید قراره چه اتفاقی بیفته... حتی اگه هزارمین بار باشه که ادمی رو میبوسید اما باز هم برای اولین بار بوسیدن کسی که دوستش دارید قلبتون میکوبه...
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...