[ به او بگویید بی نهایت عاشقش بودم ....]
دوباره در کوبیده شد " فوادم.... درو باز کن شیلا"
همه بی دلیل سر پا بودن.... هیچکس کاری نمیکرد.
فواد دوباره به در زد و بلند تر گفت " شیلا این لعنتی رو باز کرد "
شیلا بلافاصله داد زد " منتظر باش لباس تنمون نیست"
و فواد جوابی نداد....
شیلا موهاشو توی دستش کشید و سعی کرد تمرکز کنه " زین.... من سرشو گرم میکنم تو با دخترا از پنجره برید توی حیاط برید زیر زمین اونجا یه پنجره ی کوچیک به کوچه ی پشتی داره تو تاریکی شب میتون....."
زین بین حرف شیلا دوید " شیلا.... اون منفعتشو پیدا کرده.... پس راحتت نمیذاره.... درو باز کن"شیلا اخمی کرد و از بین دندوناش گفت " چی؟ نه زین.."
زین به تنها چیزی که فکر میکرد یه راهی بود تا بی خطر لیام رو باخبر کنه و کمک بخواد.
فواد دوباره به در کوبید و بازم تن زین لرزید " لیام پین.... تو کمپانی red عکاسه.... سراغشو از مدلین بگیر فقط مدلین .... به هیچکس اعتماد نکن.... شیلا التماست میکنم به خطر نیفت و لیامو به خطر ننداز... من از رابرت جون سالم به در بردم پس اینجا هم نمیمیرم... عجله نکن و خطر رو به جون نخر.... لیام کله شقه مراقبش باش.... نذاره بمیره.... آخرین امید زندگیمه...."شیلا میدونست که چاره ای نداره جز اینکه حرفای زین رو مو به مو حفظ کنه.... سرشو تکون داد و با اطمینان گفت " لیام پین.... کمپانی red.... مدلین.... بی خطر.... حواسم هست زین... دووم بیار فواد مثل راب نیست اون احساسی و احمق نیست میتونه خیلی امن یا خیلی خطرناک باشه تو باهوشی حواستو جمع کن..... کمتر حرف بزن و بیشتر گوش کن"
زین سرشو تکون داد و به در اشاره کرد " بازش کن"
صدای فریاد فواد ترس رو القا میکرد " میشکنم این فاکی رو "
شیلا اخم کرد و به تندی درو باز کرد " چیه؟ چه گوهی تو این چهاردیواری میتونم بخورم که دو دیقه صبر نمیکنی؟ آرامشمم میخوای مثل بعضی چیزای دیگه بگیری؟" شیلا غیرمستقیم به برادرش اشاره کرد و باعث شد اخمی که هر لحظه تو صورت فواد عمیق تر میشد کم کم از بین بره و تبدیل به یه لبخند تصنعی بشه " متاسفم مزاحم.... ( به داخل سرک کشید و به پیتزا اشاره کرد) مزاحم مهمونیتون شدم. حالا اجازه هست لیدی؟" و بدون اینکه منتظر جواب شیلا بمونه خودشو به داخل دعوت کرد تا ثابت کنه به هرحال رئیسه و صاحب همه چیز اونه....شیلا عقب رفت و با حرص دستاشو روی سینه ش قفل کرد " نمیدونستم پیتزا قدغنه رئیس"
فوادچرخید و نگاه هشداردهندشو به شیلا انداخت " حیف که الان فرصت ندارم... سوگلی"
شیلا گاردشو پایین اورد و ساکت موند.
فواد دوباره لبخند زد " حالا اگه پرنسس اجازه بدن میخوام با مهمون جدیدمون آشنا بشم از اونجا که تو شرط ادب رو به جا نیاوردی و ایشونو معرفی نکردی نچ نچ نچ "و زین خسته بود از تمام نگاه هایی که بوی هوس و شهوت میدادن.... تمام عمر بدون اینکه اعتراف کنه لذت میبرد از زیبایی چهره و جذابیت اندامش ولی حالا از تمام این ها بیزار بود.... اون فقط دلش تنگ بود.... دلش برای روز هایی تنگ بود که لیام بغلش میگرفت و پشت زین رو به قفسه ی سینه ش میچسبوند و فقط بهش ارامش میداد.... بدون اینکه مجبورش کنه به سکس بدون اینکه احتیاجی داشته باشن... اون دلتنگ بود برای روزهایی که بیمار بود و صورتش تکیده و بهم ریخته بود اما همچنان لیام محکم بغلش میگرفت تا ثابت کنه مهم نیست چه ظاهری داره اون فقط بی حد دوستش داره.... دلش تنگ بود برای اعتبار و شخصیتی که داشت و کنار لیام بیشتر میشد..... اون دلتنگ بود و پشیمون از تمام روزهایی که خودشو از لیام دریغ کرده بود و بهش مارک خائن زده بود..... و حالا تنها فکری داشت یه ایکاش ساده بود.... ای کاش ای کاش ای کاش اون روز از بیمارستان فرار نمیکرد.... ای کاش می موند و زندگیشو میساخت.... ای کاش بازم به رابرت اعتماد نمیکرد و بدون خبر دادن به لویی از خونه خارج نمیشد.... اما حالا دیر بود و باید به خدا التماس میکرد تا بتونه از این مخمصه هم خلاص بشه
زین با تمام وجودش آرزوی دوباره بغل گرفتن لیام رو داشت.... دلش بوی عطر تلخ گاه مخلوط با سیگار لیام رو میخواست.... گم شدن بین امنیت بازو هاشو میخواست.... زین میخواست فقط یکبار دیگه " زینی" رو از زبون لیام بشنوه وقتی که زین با سمجی توی گردنش فوت میکنه و لیام میخنده و سعی میکنه این بچه ی تخس رو از خودش دور کنه.... زین قول داد این بار که خندید دستشو به چین های کنار چشمش بکشه و ببوستشون ....

YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...