Hope and fear

1.4K 269 21
                                    

[ ترسی است در من که مبادا نتوانم
و امیدی است در تو که حتما میتوانم
   این میان تو عاشق تری.....]

فواد پشت به زین ایستاده بود و با شنیدن صدای قدم های زین به عقب برگشت و لبخندی زد " زین امیدوارم این کار منو بی ادبی ندونی اما جایی که میریم تا حد زیادی مخفیه و من دوست ندارم از مسیرش مطلع بشی..... نیم ساعت چشمات بسته میمونن و بعد میرسیم. مشکلی داری؟"
زین به ارومی سرشو تکون داد و فواد با انگشت اشاره ای کرد... کیسه ای سیاه روی سر زین قرار گرفت .... فواد اروم دست زین رو گرفت " من تا ماشین راهنماییت میکنم پسر "
و زین رو سوار ماشین کرد و در رو بست...
فواد جلو نشست و پرسید " اون پشت همه چی خوبه؟"
زین از بین تار و پود های کیسه ی پارچه ای میتونست بیرون رو گنگ ببینه ولی تصمیم گرفت این بخش ماجرا رو فاکتور بگیره و ساده بگه " خوبه"
و ماشین روشن شد و تو مسیر جاده به راه افتاد.
زین نور چراغ های جاده رو میتونست تشخیص بده پس شروع کرد به شمردنشون.....
بعد از ۱۲۰ امین چراغ همه جا تاریک شد و سکوت بدی طنین انداز شد...

زین تنها صدایی که میشنید صدای نفس های تنگ خودش بود که گرماش به صورتش برمیگشت.

ماشین ترمز کرد و زین ناخوآگاه سرشو به اطراف چرخوند تا بفهمه تو چه موقعیتیه...
یکی از در ها باز شد.... در سمت راننده و بسته شد.
پس فواد هنوز توی ماشین بود و فقط راننده ش پیاده شده.
چند دقیقه بعد در دوباره باز شد و دیگه صدایی شنیده نشد تا اینکه فواد زین رو صدا کرد
زین از نزدیکی صدا به صورتش از جا پرید.
" متاسفم ترسوندمت. دستتو بده تا پیاده شیم.... خوبه"
زین قدم هاشو محتاط و باتوجه به صدای فواد برمیداشت....

فواد ایستاد و زین هم ناچار ایستاد.
" زین اینجا یکم روشنه.... چشماتو آروم باز کن"
کیسه رو از سرش برداشت و نور ناگهانی به چشمش حمله کرد. چشماشو محکم بست و بعد کم کم باز کرد و چندبار پلک زد تا دیدش واضح شد.

فواد تو سکوت منتظر بود تا زین شروع کننده ی مکالمه باشه.

زین متعجب به اتاق روشن و بزرگ نگاه کرد.
تخت تمیز و مرتب یه گوشه..... یه کتابخونه ی کوچیک یه گوشه و تلوزیون گوشه ی دیگه بود. طرف دیگه ی اتاق هم بنظر سرویس بهداشتی بود.

زین فقط زیر لب " اوه" گفت.
فواد لبخند زد " بالاخره.... دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که خوشت نیومده."

زین سرشو بلند کرد و چشمای مشکی فواد رو زیر نظر گرفت هنوزم معتقد بود این نگاه رو میشناسه.
اما براش قابل درک نبود.... مگه گروگان یا زندانی نیست؟ پس این همه تجملات و احترام برای چیه؟ زین پیش خودش فکر کرد حتما فواد قراره چیز مهمی رو از لیام بخواد پس در قبالش باید زین رو سالم نگه داره.
فواد دوباره گفت " نگفتی.... خوشت میاد ؟"
زین سرشو تکون داد و حرفی نزد.
فواد دستشو پشتش گذاشت و چند قدم دور شد.
به تلفن اشاره کرد " این تلفن برای تماس داخلیه زین. میتونی تماس بگیری و هر ساعت از شبانه روز غذایی که دوس داری رو بگی تا نانا برات بپزه. هرچیزی که لازم داشته باشی رو میگی تا برات فراهم کنن. این تلفن خط خارجی نداره و تحت کنترله پس لطفا امتحانش نکن..... بذار تا زمان لازم دوستانه کنار هم زندگی کنیم هوم؟"

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now