I hear you zayn

744 167 125
                                    

بوی پنکیک انقدر شدید بود که زین از خواب بیدار شد
گیج و منگ روی تخت نشست
چند لحظه چشماشو بسته نگه داشت و بعد زیر لب زمزمه کرد " لویی... پنکیک؟"

اول ساکت بود اما بعد فهمیدکه چی گفته " فاااک الان اونجا رو به آتیش میکشه"

از جا پرید و به سمت اشپزخونه دوید " لو... "

" صبح بخیر بیب... بیکن و پینکیک درست کردم... صبح رفتم ورزش تو هنوز خواب بودی... گفتم صبحونه درست کنم بعد برم... امروز قراره برای یه قرارداد با یه کمپانی برم... فتوشات های لباس زیر ( خندید) هی... حالت خوبه؟"

زین چندبار محکم پلک زد اما تصویر هنوز هم سرجاش بود...

" لی... لیام؟"

لیام خندید " چیه لاو؟ "
اما زین قبل از اینکه جواب بده از خواب پرید.

شیلا پشت سر هم تکونش میداد " زین؟ پاشو... پاشو کابوسه"

زین نیم خیز شد " نه... کابوس نبود"

شیلا دست روی شونه ش کشید " پس چرا گریه میکردی؟"

زین مکث کرد و بعد زمزمه کرد" چون دلم براش خیلی تنگ شده.... "

پشت میز صبحانه سارا پرسید " شاید باید پیش دکتر بری"
لویی سر تکون داد " زین قبلنم از این خوابا میدید"

زین مخالفت کرد " نه لو... این دفعه فرق داره... انقدر خوابم زنده س که از ترس بیدار میشم"

شیلا نگران پرسید" خودت چی فکر میکنی؟"
زین شونه بالا انداخت " حس میکنم یه دلیلی پشتش هست... "

لویی " چجور دلیلی؟"
زین به لو نگاه کرد... لبشو خیس کرد و مردد گفت‌...

" یه جور ارتباط روحی.... دیروز ظهر بی دلیل خوابم برد... خواب دیدم توی ماشین کنارش نشستم... نیم رخش انقدر برام زنده بود که از خواب پریدم... این یجور ارتباط روحیه "

شیلا اروم سر تکون داد انگار متوجه چیزی شده بود " برای منم چندین بار اتفاق افتاده بود که خواب سارا رو ببینم... برای همینم قبول نداشتم مرده باشه"

سارا به پارتنرش نگاه کرد و دستشو فشرد " توی عشق من همیشه ازت یه قدم عقب ترم"

لویی بدون توجه به شیلا و سارا گفت " یعنی... زنده س؟"

زین با تردید سر تکون داد " و داره بهم فکر میکنه... حس میکنم اینطوریه "

لویی متفکر چونه ش رو خاروند " چندان هم غیرمنطقی نیست... "

شیلا " تصمیمت چیه زینی؟"
زین نگاهشو بین دوستاش چرخوند " برای اولین بار توی عمرم حس میکنم از نظر روحی سالمم و کسی مسئولیتم رو به دوش نمیکشه... میخوام از این فرصت استفاده کنم... هم دنبال لیامم باشم و هم با راجر سرمایه ی مالیک‌ هارو پس بگیرم"
.
.
‌‌.
لویی اخم کرده بود و به میز تکیه داده بود " دوباره باهات دعوا کرد بزن تو دهنش وگرنه خودم این کارو میکنم "

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now