بوی پنکیک انقدر شدید بود که زین از خواب بیدار شد
گیج و منگ روی تخت نشست
چند لحظه چشماشو بسته نگه داشت و بعد زیر لب زمزمه کرد " لویی... پنکیک؟"اول ساکت بود اما بعد فهمیدکه چی گفته " فاااک الان اونجا رو به آتیش میکشه"
از جا پرید و به سمت اشپزخونه دوید " لو... "
" صبح بخیر بیب... بیکن و پینکیک درست کردم... صبح رفتم ورزش تو هنوز خواب بودی... گفتم صبحونه درست کنم بعد برم... امروز قراره برای یه قرارداد با یه کمپانی برم... فتوشات های لباس زیر ( خندید) هی... حالت خوبه؟"
زین چندبار محکم پلک زد اما تصویر هنوز هم سرجاش بود...
" لی... لیام؟"
لیام خندید " چیه لاو؟ "
اما زین قبل از اینکه جواب بده از خواب پرید.شیلا پشت سر هم تکونش میداد " زین؟ پاشو... پاشو کابوسه"
زین نیم خیز شد " نه... کابوس نبود"
شیلا دست روی شونه ش کشید " پس چرا گریه میکردی؟"
زین مکث کرد و بعد زمزمه کرد" چون دلم براش خیلی تنگ شده.... "
پشت میز صبحانه سارا پرسید " شاید باید پیش دکتر بری"
لویی سر تکون داد " زین قبلنم از این خوابا میدید"زین مخالفت کرد " نه لو... این دفعه فرق داره... انقدر خوابم زنده س که از ترس بیدار میشم"
شیلا نگران پرسید" خودت چی فکر میکنی؟"
زین شونه بالا انداخت " حس میکنم یه دلیلی پشتش هست... "لویی " چجور دلیلی؟"
زین به لو نگاه کرد... لبشو خیس کرد و مردد گفت..." یه جور ارتباط روحی.... دیروز ظهر بی دلیل خوابم برد... خواب دیدم توی ماشین کنارش نشستم... نیم رخش انقدر برام زنده بود که از خواب پریدم... این یجور ارتباط روحیه "
شیلا اروم سر تکون داد انگار متوجه چیزی شده بود " برای منم چندین بار اتفاق افتاده بود که خواب سارا رو ببینم... برای همینم قبول نداشتم مرده باشه"
سارا به پارتنرش نگاه کرد و دستشو فشرد " توی عشق من همیشه ازت یه قدم عقب ترم"
لویی بدون توجه به شیلا و سارا گفت " یعنی... زنده س؟"
زین با تردید سر تکون داد " و داره بهم فکر میکنه... حس میکنم اینطوریه "
لویی متفکر چونه ش رو خاروند " چندان هم غیرمنطقی نیست... "
شیلا " تصمیمت چیه زینی؟"
زین نگاهشو بین دوستاش چرخوند " برای اولین بار توی عمرم حس میکنم از نظر روحی سالمم و کسی مسئولیتم رو به دوش نمیکشه... میخوام از این فرصت استفاده کنم... هم دنبال لیامم باشم و هم با راجر سرمایه ی مالیک هارو پس بگیرم"
.
.
.
لویی اخم کرده بود و به میز تکیه داده بود " دوباره باهات دعوا کرد بزن تو دهنش وگرنه خودم این کارو میکنم "
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...