End and begin

849 162 256
                                    

صدای دو گلوله ی شلیک شده هوا رو از ترس لبریز کرد.

زین فریاد خفه ای کشید و لیام محکم تر در آغوشش گرفت و روی زمین افتاد.

"لیوم؟ لیوم به خاطر خدا... تو خوبی؟"

چراغ روشن شد و لیام بدون اینکه توجه کنه چه کسی چراغ رو روشن کرده به تن زین دست میکشید تا مطمئن شه پسر آسیب ندیده.

زین به پشت سر لیام نگاه کرد و با کسی مواجه شد که حتی فکرش رو نمیکرد.

زمزمه کرد " من خوبم... سم اینجاست لیام"

لیام سریع به پشت نگاه کرد و سم رو دید که روی زانو ها کنار برادرش نشسته بود و گریه میکرد.
" من کشتمش اما... اما... من کشتمش... "

لیام بدون اینکه به جنازه دست بزنه بالا سرش نشست و نگاه کرد
هر دو گلوله روی تن رابرت نشسته بود و هر دو سمت چپ‌ بدنش...

گوشه ی دهان رابرت به خون نشسته بود
چشماش بسته بود
زین نفس سختی کشید و فکر کرد یعنی تمام شد؟ یک سال جنون رابرت برای رسیدن به زین به دست سم تموم شد؟

لیام با افسر مورگان تماس گرفت.
جوزف به در نگاه کرد و اشاره کرد " در بدون به کار بردن زور باز شده... هر دو نفر کلید داشتن"

سم زمزمه کرد " در پشت سر راب باز بود... من کلید نداشتم"
جوزف اخم کرد و تشر زد " چطور فهمیدی که میاد اینجا؟"

سم سرش رو بین دستاش گرفت " عصر خیلی ناگهانی ازاد شد... اومد خونه و گفت به خاطر اینکه به شما اعتراف کرده بود مجرم مچهول لیامه ، ازادش کردن که بکشنش... تو زندانم چاقو خورده بود... میخواست فرار کنه اما قبلش باید به پندلتون یه ضربه ای میزد.... میدونستم چیز خوبی نیست نمیخواستم دوباره گند بزنه، دنبالش اومدم... اما وقتی دیدم اینجا رسیده فهمیدم فکرای خوبی تو سرش نیست... نمیخواستم بکشمش... اون فقط فهمید که پشت سرشم و قبل از اینکه بفهمم چیشد بهش شلیک کردم"

جوزف سر تکون داد و به جناز اشاره کرد " مسلح نبوده..."
سم ناباور نگاه به جسم بی حرکت زیر ملحفه انداخت و مستاصل گریه کرد...
بین ضجه هاش " راب بیچاره ی من" رو تکرار میکرد.

زین اشک جمع شده توی چشمش رو با پلک زدن کنار زد و به لیام نگاه کرد
انگار میخواست اجازه بگیره و لیام هم سر تکون داد.

زین به سمت مرد داغدار رفت و با گفتن " خیلی متاسفم" مرد رو بغل کرد.
لیام به لو زنگ زد و ازش خواست تا به دنبال سم بیاد یا همسرش رو با خبر کنه.

کسی باورش نمیشد رابرت به همین سادگی از بین رفته باشه.
سم خشدار گفت " چرا فقط مثل همه ی ادما زندگی نکردی راب... چرا همیشه دردسر میساختی؟"

سم حق داشت... راب همیشه دردسر ساز بود اما شایدم مقصر نبود... شاید راب قربانی زندگی اشتباهه خانواده ش بود... شاید راب از اول بیمار بود و کسی بهش توجه نکرده بود... شاید اگر پدر واقعیش با گی بودنش کنار میومد و به اون کلیسای نفرین شده تبعیدش نمیکرد روح‌ و روان راب تا این حد به هم نمیریخت... رابرت قاتل ناپدریش و معشوقش _ نیک _ بود.... راب قاتل روز های زین و لیام بود... کسی که تمام این اتفاقات رو از سر گرفته بود... رابرت مردی بود که با اگاهی به علاقه ی زین به لیام ، از شک زین سواستفاده کرد و توی ذهنش توهم رو ایجاد کرد... کسی بود که با دزدیدن زین و بردنش به شهر تاریک باعث اشناییش با پندلتون و کاول شد... باعث شروع این بازی شد... بازی ای که زمینش به خون غرق شده...

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now