Fear

1K 175 135
                                    

تو آینه ی قدی به خودش نگاه کرد...
کراواتش رو مرتب کرد و نفس لرزونی کشید...
موهای بورش رو به سمت راست هدایت کرد
در اتاق باز شد و پدرش وارد شد
مرد لبخند زد و رو به روی پسر خلفش ایستاد
شونه هاش رو گرفت و خنده ی بمی کرد...
" خوشحالم که تا امروز زنده موندم.... "
چشمای سبز پاول به لبخند درخشید
" خوشحالم که شما و مادر کنار ما هستید "

مرد پیر سبیل سفید تا روی لب آمده ش رو مرتب کرد و گفت " تو فرزند مایی.... کسی که بعد از مرگمون ما رو نگران نمیکنه... پاول .... دنیل برادرت میخواست که اینجا باشه و من اجازه ندادم "

پاول از شنیدن اسم برادرش تلخ شد و پوزخند زد " نه پدر کار خوبی کردید.... دنیل قطعا تنها نمیومد و دلم نمیخواد النا با دیدن همسر دنیل آزار ببینه.... ممنون "

پدر اخم کرد " تشکر نکن پسر... این تنها کاری بود که میتونستم در قبال تو و همسرت انجام بدم "
پاول لبخند زد و مرد ادامه داد " مادرت دم در منتظرته من میرم پیش کشیش.... طولش نده "

پاول از اتاق خارج شد....
به چشمای خیس مادرش نگاه کرد...
اون چشم ها ارثیه ی پاول بودند.
"ماما "
ایزابلا لبخند زد و دستای پسرشو فشار داد " پاول این حلقه رو به دست النا بزن "
پاول جعبه رو باز کرد و انگشتر قدیمی مادرش رو دید " اما ماما این برای خودته "
زن چشماشو به هم فشار داد " پدرت برام خرید... با اولین حقوقش از برد پرونده ش.... هربار که دستم میدید یاداوری میکرد که هنوز هم زن مورد علاقه ش هستم... بهش بگو که دوستش داری زن ها تااخر عمر احتیاج دارن که این رو بشنون باشه؟ این قول رو به من میدی؟"

پاول جعبه رو تو جیبش گذاشت و دست مادرش رو بوسید " قول میدم ماما قول میدم "

ایزابلا پیرهن بلند سبزش رو صاف کرد " برو و تو محراب باش... دو دقیقه بعد از تو النا رو میفرستیم "

پاول اطاعت کرد و به سمت جایگاهش رفت...
این پیشنهاد مورگان بود که جشنشون رو به دور از خطر برپا کنن.... هرچند که بقیه موافق نبودن و میخواستن مثل عروسی لارا ، یه جشن خودمونی داشته باشن اما پاول و النا ترجیح دادن چند روزی رو به تورنتو سفر کنن و کنار خانواده هاشون باشن...

مادر پاول و مادر النا از در وارد شدند و ردیف اول نشستند...
و زیاد طول نکشید که این بار در باز شد و النا به همراه پدرش وارد شد...
لباس سفید ساده ی تنش و موهای بلوندی که به دور از جور شلوغی ارایش شده بود و تاج کوچیکی به زیبایی تزیینش میکرد...

پاول بی توجه به اطراقش لبخند گرمی زد و النا برعکس هیاهویی که همیشه داشت این بار با ارامش لبخند میزد... انگار بخشی از وجودش ارام گرفته بود...
و پاول تنها به روزی فکر کرد که النا تصمیم گرفت کنارش باشه و کمکش کنه تا بحران روحیش رو پشت سر بذاره.... روزی که پشت در خونه ی دختر مست خوابش برده بود و لیام تشویقش کرد تا عشقش رو نبازه و حالا اونا اینجان.... روی محراب تا بتونن تا ابد کنار هم زندگی کنن......
.
.
.
النا به استیک ها ناخنک زد و مادرش غر زد..‌.
صدای موبایل پاول بلند شد...
النا " عزیزم موبایلت "
پاول دست هاشو با حوله خشک کرد و موبایلش رو نگاه کرد...
مکث کرد و این النا رو ترسوند " چیشده پاول... "
پاول اروم گفت " جوزف مورگانه " و تماس رو برقرار کرد...
" وقت بخیر افسر .... بله ممنون.... نه به راحتی برگزار شد.... بله... نه... نخیر.... دزد گیر و دوربین تازه چک شدند چطور مگه؟.... چی؟ شما... شما مطمئنید؟ نه من‌... اجازه بدید با همسرم هماهنگ کنم اما برمیگردم.... خیلی ممنون... "

sour apple [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora