Confusion

1.4K 255 83
                                    

[ پر شده بودم از تو.... بی تو من کیستم؟]

فواد از در خارج شد و دوباره به عقب برگشت و ساختمان متروکه رو از نظر گذروند.
آدام به سمت فواد اومد و سرشو خم کرد " آقا"
فواد لبخندی زد " همه چی خوب بود اون داخل کارت خوب بوده آدام"
آدام قدرشناسانه نگاه کرد " خوشحالم راضی بودید آقا.... آشپز اسمش نانا ئه کاملا قابل اعتماده و سرش به کار خودشه"
فواد سرشو تکون داد و گفت " خودت اینجا باش آدام.... میدونی که چقدر این مسئله چقدر برای ایشون مهمه؟"
آدام تایید کرد " چشم آقا. تمام مدت مراقب آقای زین هستم. گستاخی نباشه ولی پیشنهاد میکنم این مدت از بن به جای من استفاده کنید. امتحانش کردم قبلا. زبونش تو دهنشه."
آدام سرشو تکون داد و به ماشین اشاره کرد " پشت فرمونه؟"
" بله" و دستکش های فواد رو به دستش داد.
فواد قبل از اینکه به سمت ماشین بره گفت " هیچی اذیتش نکنه آدام. ۲۴ ساعته جلوی مانیتور باش این برای همه ی ما مهمه "
آدام که از حساسیت جریان و نگرانی فواد باخبر بود گفت " ناامیدتون نمیکنم" حرف دیگه ای نبود ولی هنوزم این دست و اون دست میکرد.
فواد نگاه مشکوکی انداخت " جریان چیه آدام ؟"
آدام من من کنان گفت" دیشب که شما اینجا بودید من جلوی خونه ی رابرت کشیک بودم که دیدم چیزی رو با پیک فرستادن... دنبال کردم انگار یه بسته برای خونه ی لیام پینه. خط تلفن رو کنترل کردم و فهمیدم با دزموند صحبت کرده حدس زدم که هنوز براش کار میکنه. اقا.... دزموند خونه ی لیام پین رو نشونه گرفته بود منم مجبور شدم کارشو تموم کنم.... هرچند که...."
فواد با عصبانیت یقه ی آدام رو گرفت " چه بلایی سر پسر پین اومده؟"
آدام با ترس سرشو تکون داد" همه سالمن فقط تیر شلیک شد همین...."
فوادهمچنان یقه ی آدام رو محکم نگه داشته بود و نفس های محکمش خبر از جنون ناگهانیش میداد.
کم کم دستش رها شد و با این کار ، ادام نفس عمیقی کشید.
فواد انگشتاشو به گوشه ی چشمش فشار داد " لعنت بهت رابرت.... لعنت بهت "
آدام گردنشو مالید " متاسفم اقا"
فواد سرشو به اطراف تکون داد " نه آدام... تقصیر از تو نیست.... کار خوبی کردی دزموندو خلاص کردی.... الان رابرت خونه س؟"
ادام تایید.
فواد سری تکون داد و دور شد و عینک دودیش رو به چشم زد
چند قدم تا به ماشین مونده بود که بن وظیفه شناسانه پیاده شد و در رو برای فواد باز کرد.
" روز بخیر آقا"
فواد سر تکون داد و نشست " تلفن اصلی رو بده"
بن موبایل کوچکی رو از جیبش خارج کرد و به دست فواد داد. در رو براش بست و کنار ماشین ایستاد.
اون میدونست که تلفن اصلی فقط برای زمانیه که فواد بخواد با ایشون صحبت کنه و کسی نباید صحبت هارو بشنوه پس بیرون ایستاد تا دوباره صدا بشه.
فواد میدونست که باید مختصر و مفید صحبت کنه " اوامرتون مو به مو انجام شدن. میتونید مطمئن باشید جاشون امن و راحته. بله در جریانم. متاسفم بابت خراب کاری رابرت.... به من ببخشید لطفا. مسئولیت ساکت نگه داشتن راب رو خودم به عهده میگیرم. قول شرف میدم هیچ اتفاقی برای اقای زین و پسر جف پین نیفته"
تماس قطع شد.... بخاطر تیراندازی راب فواد اعتبارشو از دست داده بود....
فواد زیر لب غرید " وقتشه با فواد آشنا شی رابرت عزیز"
دو تقه به شیشه زد و بن متوجه شد باید حرکت کنند.
بعد از روشن کردن ماشین پرسید " اقا؟ کجا امر میکنید"
فواد دستی به موهای مشکیش کشید " شهر... خونه ی رابرت "
*****************************************
زین با صدای ضربه های در بیدار شد.
بر طبق غریزه ای که توی این ۲۵ روز پیدا کرده بود باید از این صدا میترسید....
از جا پرید و خودشو با لحاف پوشوند.
صدای لطیف زنی از پشت در گفت " آقای زین؟ آقا گفتن که شما دیشب هم شام نخوردین خواستن مطمئن شم که حالتون خوبه.... آقای زین؟"
زین نفس راحتی کشید. دستشو روی صورتش کشید تازه هوشیار شده بود.
دوباره زن به در ضربه زد ولی آرام تر.
زین سینشو صاف کرد و با صدای خشدار صبحش گفت " حالم خوبه ممنون "
زن ادامه داد " من نانا هستم. اول صبحانه براتون حاضر کنم یا آب گرم رو براتون باز کنم؟"
زین هنوز گیج خواب بود.... انگار جای خوابش زیادی راحت بود و بدنش نمیخواست دل بکنه.
با تعجب پرسید " آب؟ برای چی؟"
زن با مکث پرسید " حمام آقا؟"
زین روی پیشونیش زد و بلند شد تلو تلو خوران به سمت در رفت تا داد نزنه.
" حموم اگه ممکن باشه"
زن بلافاصله گفت " همین الان اقا.... تا بیاید براتون صبحانه درست میکنم..... چیز خاصی هست که دلتون بخواد؟"
زین که دوباره دچار حس شک و بددلی شده بود با تردید گفت " ن... نه. ممنون"
زن سردرگم پرسید " چیز خاصی هس که دلتون نخواد؟ "
زین سریع به یاد اورد " گوشت.... صبحانه گوشت دوست ندارم"
زن اطاعت کرد و بعد از مطمئن شدن از گرم بودن آب حمام ، زین رو تنها گذاشت.
حمام بااینکه کوچیک و کاملا یک نفره بود اما تمیز و شیک بود.
قفسه های کوچک پر بودن از انواع شامپو های سر و بدن و لوسیون ها.
زین آب گرم رو باز کرد تا وان پر بشه و بعد با سرگرمی مشغول بررسی شامپو ها شد.
" خنک دریایی..... لیمو.... توت فرنگی.... وااات؟ توت فرنگی؟؟ مگه من دختر بچه م؟ ( اما قبل از اینکه سرجاش بذاره درشو باز کرد و نفس عمیقی از بوی توت فرنگیش کشید. لبخند زد و یهو از به یاداوردن وضعیت شامپو رو سرجاش گذاشت و به در نگاه کرد تا مطمئن شه کسی ندیده باشتش) خب خب اووه قهوه.... من لیمو برمیدارم و قهوه رو میذاریم کنار برای لیوم که.... "
و حرفش قطع شد وقتی یادش افتاد لیام نیست....
با وحشت به وان لبریز از آب نگاه کرد و سریع شیر آبو بست .
با حالتی نزدیک به گریه گفت " هی مسخره م نکن.... این کارای سخت همیشه به عهده ی تو بود. پر کردن وان و ریختن شامپو.... برداشتن حوله..... اما حالا چی؟ لیوم نیستی ببینی که زین چقد بزرگ شده"
دوباره نگاهی به قفسه کرد و با تردید شامپوی قهوه رو برداشت.
درشو باز کرد و رایحه ش رو بو کشید " به بوی تو نزدیکه..... پس هرروز بااین حموم میکنم تا بوی تو رو بدم"
کف وان رو پر کرد و زین توش دراز کشید....
سعی کرد تصور کنه حالا سینه ی گرم لیام پشت سرشه.
" بدون من چیکار میکنی؟ یعنی اونقدر که من حالم خرابه و دلتنگتم توام هستی؟ کاش خوابتو میدیم"

sour apple [Z.M]Where stories live. Discover now