#20
"لویی تمومش کن... من باید با زین صحبت کنم. چی؟ این مسخره س. من خیانت کنم؟ من اصن عرضه ی خیانت کردن دارم؟ باشه اصن به قول تو تخمشم ندارم.... تو که زین رو میشناسی .... نه نه من نمیگم توهم داره میگم بعضی چیزا رو برای خودش بزرگ میکنه.... چی؟ من داشتم با تو حرف میزدم وقتی زین خونه اومد و قطع کردم.... نه به خاطر خدا من از دخترا متنفرم.... من باید باهاش حرف بزنم تا بتونم قانعش کنم که اشتباه کرده....
کی گفته زین مانع پیشرفت منه؟ گور بابای من و پیشرفت اون گوشی به فاک رفته رو بده به دوست پسرم تا این مزخرفاتو از ذهنش پاک کنم.... داد میزنم چون خوب کاری میکنم.... نه بذار من برات روشنش کنم زین واقعا برادرت نیست اگه خیلی علاقه به خانواده داری بهتره بری و به خانواده ی واقعیت سر بزنی.... دهنتو ببند اگه من با جف ارتباط ندارم چون اون یه زن باز لعنتیه بی عاطفه س ..... نه تو گوش کن بچه گربه ی وحشی زین دوست پسر منه میفهمی ینی چی؟ ینی شبا تو بغلم خوابیده ینی همینقد بهش نزدیک بودم و اگه تو احمق اجازه بدی ما زندگیمونو بکنیم زین قراره پدر بچه م باشه .... پس اولویت با منه.... من بخورمش؟ بهتره بدی دوس پسر فرفریت بخوره.... بس کن خستم کردی فک کردی کی هستی ها؟ اصن زین کجاس؟ حالا که اینجوری شد تاملینسون من میام و اونجا رو به آتیش میکشم.... همیشه عین میخ تو کون وسط رابطه ی ما بودی.... خوب گوشاتو باز کن اگه خیلی به برادرت علاقه داشتی ۵ سال رهاش نمیکردی و برای آشتی یه قدمی برمیداشتی نه خفه شو و گوش کن. پس خودتم مسیح نیستی و بهتره دهنتو ببندی چون من صلاح دوست پسرمو بهتر از تو میدونم "تلفن رو کوبیدم و انگشت شست و اشاره م رو به چشمام فشار دادم.
دعوا کردن با لویی آخرین چیزی بود که دوست داشتم ..... استانه ی تحملم خیلی پایین اومده.... دوباره دارم تبدیل میشم به همون لیام که صدای دادش همه رو میترسوند.... زین مخدر من بود و حالا نایاب شده بود....صدای خش دار اول صبح لارا (عکس کاور) توجهمو جلب کرد " چه صبح دل انگیزی اقای پین... مگه نه؟"
و بهم چشم غره رفت.
" بهم طعنه نزن لارا.... لویی نمیذاره با زین صحبت کنم میگه زین میخواد تنها باشه.... میگه من خیانت کردم و اوف خدا"لارا سرشو به چپ و راست تکون داد و به سمتم اومد. پشت سرم قرار گرفت و شونه های خستمو با دستای کوچیکش ماساژ میداد " لیام.... شاید زین میدونه اشتباه کرده و حالا نمیتونه با تو روبه رو بشه عزیزم.... ممکنه بهتر باشه که بهش اجازه بدی یه روز هم توی تنهایی خودش باشه... به ذهنش فرصت برای تحلیل مسائل بده لطفا "
چندان غیر منطقی هم نبود اما من واقعا دیگه تحمل دوریشو نداشتم....
زمزمه کردم " اما دلم براش تنگ شده"
دستاشو از شونه هام برداشت و بغلم کرد " میدونم عزیزم درکت میکنم... اما به خاطر خودش... هوم؟ "نفسمو با ناچاری فوت کردم و گفتم " باشه قبوله... به هری از گوشی من پیام بده که ما فردا صبح قبل از صبحانه میایم دنبال زین"
![](https://img.wattpad.com/cover/195816357-288-k590307.jpg)
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...