حداقل ۲۰ بار اتاق رو دور زده بود
بااینکه راه رفتن به تمرکزش کمکی نمیکرد اما نمیتونست نشسته هم فکر کنه... کلافه و سردرگم بود
ایستاد و دستاشو پشت گردنش قلاب کرد و نفسشو بیرون فوت کرد....
خودشو سرزنش میکرد " زین فکر کن.... یه جوری باید آدرس بدی که هم مشخص باشه هم مشخص نباشه اوووف اول باید بفهمم اینجا کجاس.... "
صدای تقه ی در رشته ی افکارشو پاره کرد
"اقا؟ پاستا دوست دارید؟"
موقع ناهار بود.... زین کلافه گفت " اره ممنون"
"چشم اقا"
یهو فکری توی ذهن زین جرقه زد....
قبل از دور شدن نانا به سمت در رفت و گفت " نانا؟"
با کمی مکث زن جواب داد" اقا حالتون خوبه؟"
زین سریع ترین نقشه ای که به ذهنش میرسید رو اجرا کرد" اره خوبم فقط نمیفهمم این بوی چیه که میاد؟"
نانا مکث کرد و گفت " اقا من بویی نفهمیدم.... چاه اتاقتونه؟"
زین نگاهی چندش آوری به دستشویی اتاقش انداخت احساس حالت تهوع کرد !
" نه نه.... شبیه بوی گازه..... مال این خونه س؟"
نانا با خیال راحت خندید " اوه نه شاید از جاده باشه اینجا که چندساله کسی بهش رفت و امد نکرده"
زین هنوز به جوابش نرسیده بود مصرانه پرسید " پس خیالم از امنیت خونه جمع باشه؟"
نانا" بله.... اقا کلی گشتن تا این کارخونه رو پیدا کردن هم امنه هم کسی مزاحمتون نمیشه"
زین زیر لب " کارخونه" رو زمزمه کرد.
اگه بیشتر از این سوال میپرسید ممکنه بود شک زن رو برانگیخته کنه.
مصنوعی خندید" ممنون نانا.... نگران بودم واقعا"
نانا " خواهش میکنم.... با اجازه"
زین برگشت و روی تختش نشست....
با خودش مرور کرد " اینجا یه کارخونه ی قدیمیه که از اون شهر به اندازه ی ۱۲۰ تا چراغ فاصله داره..... اما چه کارخونه ای؟ چطور باید به لیام بگم؟... لیوم.... یعنی تا الان شیلا رو دیده؟ "***********************************
صدای کوبیده شدن در چرت رابرت رو پاره کرد.
حقیقتا بعد از رفتن زین ، راب حوصله ی انجام هیچ کاری رو نداشت اون به حضور هرچند سرد زین عادت داشت.... گاهی مینشست و براش از گذشته ش میگفت و نمیدونست زین علی رغم نفرتی که داره چرا تو سکوت به حرفاش گوش میکنه....
علتش مهم نبود چیزی که اهمیت داشت چشمای خوشرنگ زین بود که حداقل برای یک ربع بهش خیره بود...
راب همیشه به لیام حسادت میکرد بابت داشتن این چشم ها بدون منت....
حتما تمام روز به لیام خیره بوده در حالی که توش عشق موج میزده.... چشم های زین با عشق قشنگ تر میتونست باشه اما اون چشما فقط با سرمای بی اعتنایی و تنفر به راب نگاه میکردن....راب کاری جز دراز کشیدن جای زین و خوابیدن نداشت و حالا این صدای در کلافه ش کرده بود.
به سختی از جا بلند شد و سمت در رفت " بله بله بلههه"
در رو باز کرد و با دیدن فواد غافلگیر شد.
رفت و امد های بی دلیل فواد به خونه ش دیگه باعث غافلگیریش نمیشد اما این قیافه ی ترسناک عصبی شدیدا غافلگیرش کرد....
راب خوب میدونست که همیشه صاحب لبخند فواده اما حالا این اخم عمیق نصیبش شده بود.
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...