Dead body

854 155 135
                                        

[یه دروغ مسیر زندگی خیلی ها رو تغییر میده]

سارا سوییچ رو برداشت و شیلا به دنبالش بود
" سارا جان پس دیگه سفارش نکنما "

سارا مدارک ماشین رو چک کرد و لبخند زد " نگران نباش لاو سالم میریم و برمیگردیم... حواسم به زین هست... حتما هم براش یه چیزی میخرم که ضعف نکنه... همینا بود؟"

شیلا چشماشو بهم فشار داد و صورت سارا رو نوازش کرد " و مراقب خودتم باش... خب؟"
سارا جلو اومد و لب های پارتنرشو بوسید " تا حساب کتابای شرکتو انجام بدی ما برگشتیم... برات قهوه عربی خریدم خسته شدی دم کن... "

شیلا سر تکون داد و بعد به سمت زین برگشت که از اتاق خارج شده بود.
زین " هنوزم میگم که خودم میتونم برم"
سارا " من تو اون ساختمون باید یه مشاور حقوقی رو ببینم "
زین اخم کرد و نگاهش رو بین سارا و شیلا تاب داد " برای چی؟"
سارا " من... هنوز قانونا همسر بلامی ام "

زین " اوه" گفت و به شیلا نگاه کرد
شیلا لبخند مطمئنی زد " میخواد ببینه بدون حضور بلامی هم میتونه طلاق بگیره یا نه "

زین مردد پرسید " و اگه نشه چی؟"
سارا شانه بالا انداخت " الان نزدیک به ۶ ماهه که ازش خبری نیست... فک کنم دلیل کافی باشه... همه ی راه های قانونی رو امتحان میکنم بالاخره یکیش باید جواب بده "

شیلا لبخند موزیانه زد " و حتی غیرقانونی"
زین چشماشو تنگ کرد " چی مثلا؟"
شیلا ابرو هاشو بالا برد " تو به اون کاریت نباشه... بالاخره ۱۲ سال زندگی تو اون خراب شده خیلی چیزا یادم داده"

و سارا و زین رو به سمت در هل داد " یالا... راه بیفتین که دیرتون میشه... مرد جوون تو هم از خدا شاکر باش که دکترت اینجا مطب داره وگرنه باید تا میامی میرفتی "

هر دو خندیدن و از در خارج شدن.
شیلا به سمت پنجره دوید تا رفتنشون رو ببینه...

با دیدن ماشین فواد دم در غرید " هل نو"
اما برخلاف تصورش ، زین و سارا راه افتادند و به محض دور شدنشون فواد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمون اومد.

قبل از فشردن زنگ ، در برای فواد باز شد.
شیلا دم در ایستاده بود و صدای قدم های ارام فواد رو میشنید.

" نباید در رو همینجوری باز کنی "
شیلا چشماشو چرخوند " از پنجره دیدمت "
فواد کفشاشو دراورد و وارد خونه شد "ریسک نکن.... ما فراری هستیم "

شیلا " باشه " گفت و در رو بست.
" زین رفته"
فواد روی مبل نشست " خودم دیدم... با زین کار ندارم"

شیلا ابرو شو بالا برد و کنایه زد " عه؟ چه عجب"
فواد به اطراف خونه نگاه کرد " با خودت کار دارم... بشین "

این حالت فواد ، به شیلا میفهموند که مسئله ی جدی ای درمیونه‌.
پس نشست و دیگه حرفی نزد.

sour apple [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora