5400 کلمه.....
[تو از راه رسیدی و تنت بوی برگ های زیر پا له شده ی پاییز را نمیداد ....
تو عطر بهار را داشتی
عطر ماهی از تنگ به دریا جهیده را
عطر تمام میوه هایی که میرسند و از درخت به زیرپا نمی افتند...
عطر روز های خوشی که هیچ گاه تمام نشدند...
عطر سبزه های باران خورده
عطر یک "دستت را به من بده "
یک " تمام اینها فقط یک خواب بد بود "]کارن مضطرب دستاشو به هم میمالید و در چند قدمی دور خودش حرکت میکرد و منتظر بود جف از خرشیطون پایین بیاد و بیشتر از این جلوی لویی و هری آبروریزی نکنه.
لیام به ساعت نگاه کرد و چشماشو ریز کرد و نفسشو با حرص فوت کرد.
لو پاهاشو ریتمیک تکون میداد و هری اروم دستشو روی پای دوست پسر عصبانیش گذاشت تا جو رو بیشتر از این متشنج نکنن.
لیام سرشو چرخوند و با برخورد نگاهش با لری لبخند تصنعی زد.
چند لحظه بعد جف با شدت در اتاقش رو باز کرد و در حالی که صورتش از فشار قرمز بود کاغد هایی رو از بالا پایین ریخت.
فریاد زد " از خونه من گمشو بیرون پسر.... تو و اون پسره دارید چه گوهی میخورید که این پرونده رو میخوای ها؟ رد شدن دخترا از مرز ؟ من شرافتمو به چی بفروشم ؟ به برگشتن پسره ؟ مگه موقع شروع این رابطه ی کثیف به من و رضایتم فکر کردی که حالا باید کمکت کنم ؟ برو... برید بیرون همتون... "لو هشدار آمیز به لیام نگاه کرد وگفت " لیام "
لی دستشو به نشانه ی سکوت بالا اورد و به پدرش نگاه کرد " اون غرور مسخرتو بذار کنار و بیا حرف بزنیم پدر "
جف دستشو تکون داد و عقب رفت.
کارن چشماشو فشار داد و با صدای رنجیده شوهرشو صدا کرد...جف با اکراه پله هارو پایین اومد و جلوی پسر بلند قامت خشمگینش نگاه کرد.
کسی میدونست از کی خط اخم مهمون پیشانی صاف لیام شد ؟!جف بی تفاوت نگاه میکرد و لیام توی ذهنش به پدرش نیشخند میزد... اون مرد محکوم به تسلیم شدن بود چون برگ برنده دست لیام بود.
لیام از بین دندوناش شمرده و محکم غرید " بسپارید اونو... تایید کنن... همین امروز ..... باید دوست پسرمو نجات بدم"
جف نگاهشو بین چشمای قرمز پسرش تاب داد و قاطع گفت " نه "
لیام ابروشو یه ابرو شو بالا برد " نه ؟ "جف شونه بالا انداخت و نفرت انگیز گفت " نه.... چرا باید سلامت و زنده بودن یه پسر غریبه برام اهمیت داشته باشه؟ "
لو پوزخند زد و از صداش جف چرخید و نگاهش کرد و لویی بدوم تغییر حالت تو چشمای اون مرد خیره شد.
لیام خنده ی عصبی کرد و گفت " پس به شما مربوط نیست؟ جف پین.... اون پسر غریبه نیست.... زین دوست پسر و پارتنر و عشق زندگی منه.... پس غریبه نیست...... شرافت ؟ شرافت حکم میکنه که از نجات جون یه ادم بی دفاع بگذرید افسر خوش سابقه ؟! از خیر جونش میگذرید چون اون پسر گیه؟ گیه و حق زندگی نداره؟ حق نداره عدالت راجع بش رعایت بشه؟ زینِ من دزدیده شده و آیا تو قانون آدم ربایی تبصره داریم ؟ میتونین از طریق پلیس اقدام کنین ؟ نمیتونین پس بذارین به روش خودم پیش برم و کمکم کنین.... پوزخند نزن پدر چه دلت بخواد چه نه ملاک اندازه گیری آدما گرایش جنسیشون نیست، انسانیتشونه. و زین... زین خدایا زین.... اون پاک ترین انسان این حوالیه و الان گم شده ممکنه هر اتفاقی براش افتاده باشه پدر اون بی دفاعه. بی دفاع تر از یه پسر معمولی. و متاسفانه باید باور کنید که اون فقط یه شهروند نیست اون عشق منه، باور منه .... ایمان و اعتقاد منه.... دارو و درمان منه.... خواهش میکنم نگید من از عشق چیزی نمیدونم بابا عشق عشقه.... از شما بیشتر میفهمم عشق چیه... عشق وفا داری میخواد مگه نه؟! من بهتر شما این درس رو بلدم...
عشق که رنگ و بو و جنسیت نداره.... من عاشقشم و اگر این گناهه باشه لعنت به من که گناهکارم
اما حتی مسیحم نمیتونه جلوی اون پسر مقاومت کنه....
چی ازش میدونین ؟ شما که ندیدینش وقتی صورتش پشت ۲۲ تا شمع کیک تولدش درخشید من نتونستم جلوی قلب لعنتیمو بگیرم... پدر لعنت به من اما من عاشقش شدم... دو سال تمام خودم رو مجبور کردم از دوست داشتنش دست بکشم اما نشد قلبم بیشتر اونو خواست....
سعی کردم به خاطر شما خودمو قانع کنم که با سوفیا خوشبختم اما حالم داشت بهم میخورد از خودم و زندگیم...
شما از من و رابطم ناراحتید ؟ باشه.... اجازه بدین زین رو برگردونیم و بعدش با من حساباتون رو صاف کنید ، پدر با من تسویه حساب کنین ( محکم انگشت اشاره ش رو به سینه ی خودش کوبید ) نه با زین.... دوست داشتن زین گناهه؟ باشه بعدا خدا هم میتونه از من حساب پس بگیره اما امروز تمام مقدسات زین رو به من بدهکارن...."
BINABASA MO ANG
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...