[ همه چیز را از من بگیرند جز تو ;
تو تمام سهم من از این دنیایی ....
خواسته ی زیادی است ؟! ]شاخه ی درخت حیاط از برف سنگین شد و با فروریختن ناگهانی برف ها و حرکت درخت صدای جیغ گنجشک های دم صبح بلند شد.
لیام از خواب پرید و نیم خیز شد.اولین اسمی که به ذهنش اومد زین بود..
هنوز منگ از اثر قرص ها بود و خواب کاملی نداشت اما دیگه نمیتونست بخوابه...تلو تلو خور از پله ها پایین رفت ساعت ۹ بود.
بی هدف چرخید و تا بالاخره شیلا هم بیدار شد و راضی شد تا با فواد تماس بگیره اما تماس ها پاسخی نداشتن....
لیام دست تو موهاش میکشید دست به صورتش میکشید ناخن هاشو میجوید به بالش ها لگد میزد غذا نمیخورد بی خود و بی هدف قدم میزد....
اون نگران بود.....
شماره ی زین در دسترس نبود....
به هر حال این وضعیت تا ساعت ۳ ادامه داشت که شیلا به حرف اومد " لیام بشین لطفا "
لیام لحظه ای مکث کرد نگاهی به شیلا انداخت سرشو تکون داد و دوباره قدم زد.شیلا نفسشو فوت کرد و دوباره گفت " لیام لطفا بیا بشین ناهار بخور.... سرم گیج رفت بس که راه رفتی "
لیام دستشو به کمرش زد " نمیتونم شیلا.... توروخدا دوباره زنگ بزن "
شیلا چشم غره رفت دوباره شماره ی فواد رو گرفت و وقتی جواب نداد شونه بالاانداخت " فایده نداره.... نمیخواد جواب بده "
لیام دستشو پشت سرش گذاشت " یه بلایی سر زین اومده "
شیلا سرشو تکون داد و غر زد " جغد شوم "
لیام شنید و جوابی نداد....نگاهی به ساعت انداخت " لویی قرار بود اون فایل صوتی زین رو برام بیاره اما اونم هنوز نیومده "
شیلا چشماشو به هم فشار داد و لبخند زد " صبح که گفت وقتی کارش تموم بشه میاد اینجا "
لیام سرشو تکون داد و دوباره ناخن هاشو به دندون گرفت.لارا با پتویی که دورش پیچیده بود از اتاق خارج شد. حاملگی بدنشو دچار مشکل کرده بود... بی خوابی کم اشتهایی و عدم تعادل دمای بدنش....
صورتش باد کرده بود مشخص بود که تازه از خواب بیدار شده...لیام یک لحظه خودشو فراموش کرد و به سمت لارا رفت " هی... تونستی بخوابی ؟"
لارا لبخند خسته ای زد " اره دو ساعت... بالاخره "
لیام نزدیک تر رفت و لپ های لارا رو بین دستاش قاب گرفت " چرا انقد یخی مامان کوچولو "
لارا مردد گفت " شوفاژ اتاق.... کار نمیکنه انگار "
ابرو های لیام بالا پریدن.... " باز خراب شد ؟ فاک "
یهو دستشو به دهانش کوبید " شت نباید میگفتم فاک "شیلا از پشت سر بلند گفت " سه بار دایی محترم... دوبار گفتی فاک و یه بارم شت..... لارا متاسفم "
YOU ARE READING
sour apple [Z.M]
Fanfiction[Complete] صداش پیچید که گفت: من حتی صدای نفساتو میشناسم چرا این موقع از شب بیداری بیب؟ خواب بد؟ جواب ندادم فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و تا صدای هق هقم بلند نشه لیام دوباره گفت : تو جات توی بغل منه منم بدون تو خوابم نمیبره.... عزیزم برگرد... هرج...