🐇نیما🐇
صبح با برخورد گرمای نفسای کامیار که من رو از پشت بغل کرده بود بیدار شدم...
سامیار هم از جلو من رو در آغوش کشیده بود توی خواب خیلی آروم نفس میکشید و کلا آرامش وجودش رو خیلی خوب میتونستی جذب کنی!♡~♡آقا کامیار هم که مدل خوابیدنش هم نشون میداد خیلی خشن و شیطونه!☆~☆
خواستم تکون بخورم نشد...
توی صورت سامیار خیره شدم...
مژهای بلندش رو با انگشت به بازی گرفتم...
لبخندی زد...
لبخند زدم...
سرش رو جلو آورد و روی لبام رو محکم بوسید و با صدای خوابالو...
🐺اممم...پسرم دلش بازی میخواد؟!:)♡سری تکون دادم...
انگار خودمم نمیدونستم میتونستم یه لیتل کوچولوی لوس باشم و کنار دو تا ددی جذاب زندگی کنم!☆~♡شیطون نگاهم کرد و روم خیمه زد...
خواست سرش رو جلو بیاره که...
کامیار من رو به خودش چسبوند...
🐯بیبی بوی من بدون اجازه من حق تکون خوردن نداره!:/خندیدم و مظلوم...
🐇اما ددی سامیار رو دوست:(♡سامیار خندید و شروع کرد بوسیدنم...
کامیار سریع از موهاش گرفت و ازم دورش کرد...
🐯اول بوسیدن بزرگترا جایزه بعد فسقلیا!:)خندیدم...
سامیارم خندید...
روی لباش رو بوسید و از روی تخت بلند شد...
🐺بدویین بپوشین میخوام بعد شرکت سریع بریم خرید برای کوچولوم!☆~♡کامیار هم با بوسه روی شقیقه ام بلند شد و رفت سمت حموم...
چقدر داغ و با عشق بود بوسهاشون...
قلبم میلرزید و بدنم گر میگرفت!♡~♡🐺سامیار🐺
بعد رفتن سمت آشپزخونه...
ترتیب یه صبحونه رو دادم...
کامیار حموم بود...
براش حوله گذاشتم توی رختکن حموم...
داشتم شبیه مادر خانواده میشدم و خبر نداشتم فقط!^_^بعد اینکه کامیار از حموم بیرون اومد دست نیما رو گرفتم بردم توی حموم...
متعجب نگاهم کرد...
خندیدم و لوپش رو کشیدم...
🐺باید ددی حمومت کنه قشنگم!:)♡لبخندی زد و سرش رو از خجالت پایین انداخت...
به حالت کیوتش دلم غش رفت و بغلش کردم و بعد بوسیدن گونه ی صورتی رنگش بابت گل انداختن توی وان پر آب گذاشتمش...شامپوی سر رو برداشتم و روی موهاش ریختم و با لبخندی نگاهش کردم...
🐺امروز قراره نیما خوشگله کلی عکس بگیره از مدلا تا خوب راه بیوفته!:)سری تکون داد...
🐇آره خیلی دوست دارم ازم راضی باشین و من میخوام...بهو ساکت موند...
از چونه اش گرفتم و سرش رو بالا آوردم و با لبخندی اطمینان بخش نگاهش کردم...
🐺بگو عزیزم چی رو میخوای؟!:)♡توی چشام مظلوم نگاه کرد...
🐇میشه هیچوقت نرم و پیشتون بزرگ بشم؟!:(♡خندیدم...
واقعا داشت قبول میکرد معشوقه و پسرمون باشه و این رو از همون موقعی که گذاشت بهش دست بزنیم فهمیدم...
البته که ما به خصوصی ترین ناحیه بدنیش دست نزدیم تا کمی رابطمون عمیق تر بشه و اونم نترسه!:)♡روی چشای دریاییش رو بوسیدم...
🐺عزیزم من تا ابد بهت قول میدم تنهات نزارم!:)♡لبخندی زیبا روی لبای سرخش نشست...
روی صورتم رو یهویی بوسید...
خندیدم و روی موهای نم دارش رو بوسیدم...بعد از حموم کردن سریع تنش لباس کردم...
لباسش به هودی آبی و شلوار لی بود...
اونم خوشش میومد انگار که مقاومتی نمیکرد و میزاشت خودم تنش کنم...
کامیار کت و شلوار مشکیش رو پوشیده بود...
منم تر جیح دادم کت و شلوار طوسیم رو بپوشم...بعد خوردن صبحونه از خونه زدیم بیرون...
توی شرکت همه مشغول کار بودن...
عمو توی اتاقش بود و میشد از لای پردهای کرکره ای باز دیدش...
به عکاس مخصوص گفتم نیما رو ببره و کارشون رو شروع کنن و کلی سفارشش کردم که نباید اذیت بشه و آروم آروم همه چیز رو یاد بگیره!☆~☆کامیار رفت سمت اتاق پدرش و در زد و وارد شد...
منم پشت سرش رفتم...
سلام کردیم...
سری تکون داد...
نگاهی برزخی بهم کرد...
_مادرت مریضه و دکترام جوابش کردن اونوقت تو خبری از اوضاع خونتون نمیگیری چه برسه به اینکه...متعجب و شوکه نگاهش کردم...
کامیار این نگاهای من رو میشناخت...
نگران اومد سمتم...
چشم رو بهش دوختم...
دست روی صورتم گذاشت و زد به صورتم...
🐯سامیار خوبی...سامیار؟!:(یهو پس افتادم...
این حالات بدنم طبیعی بود...
وقتی بهم فشار میومد اینجوری میشدم...
من قبلا بابت دیدن مرگ عزیزترین دوستم حمله ی تنفسی داشتم و برام مونده بود و با احتیاط و مراقبت مرد زندگیم همه چیز خوب پیش میرفت...کامیار عصبی برگشت سمت پدرش...
🐯پدر واقعا یعنی نمیدونی سامیار تحمل شنیدن خبرای ناگهانی رو نداره!:/سریع رفت سمت در و داد زد یه چیز شیرین بیارن...
روی صندلی نشسته بودم و سعی میکردم نفس بکشم...
افت فشار داشت به نفس کشیدنم فشار میاورد...
با فکر اینکه اگه مادرمم از دست بدم...
اگه تنها عزیز باقی مونده بره...
درسته که ترکشون کرده بودم این مدت ولی میخواستم با برگشتنم جبران کنم و پسره خوبی باشم و با کمک به شرکت و حفظ زحمات پدر و عمو نظر خانواده رو برگردونم!☆کامیار با آب میوه ای که دستش بود اومد داخل...
روی میز گذاشت و دکمه ی اول پیرهنم رو باز کرد...
عمو از اتاق رفته بود و شاید سختش بود محبتای پسرش روی من رو ببینه!:(:/آبمیوه رو داد دستم و با لبخندی...
🐯بخور یکم خوبت میکنه عزیزم!:)♡لبخندی زدم و کمی ازش رو خوردم...
شاید با بغض...♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡✓♡
کیوتا لطفا کارای قبلی رو حمایت کنین♡~♡کانال رمانام توی تلگرام:
gayloverainbow
حمایتش کنین ممنون میشم و در آخر دوستتون دارم زیاد☆~♡
YOU ARE READING
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...