♥46⚠️

407 58 6
                                    

🐯کامیار🐯

مامان زنگ زده بود و میخواست برای دیدنمون بیاد...
چون وقت نبود برای ناهار درست کردن...
زنگ زدم سفارش غذا دادم...

سمت اتاق رفتم...
سامیار جلوی آینه داشت موهاش رو شونه میزد...
مثه همیشه دو برابر به خودش میرسید...
همیشه مرتب و منظم و خوش بو و شیک پوش...
بهش نزدیک شدم...
از پشت بغلش کردم و روی گردنش رو بوسیدم...
لبخندی به زیبایی چهره اش زد...
با دستای مهربون و لطیفش صورتم رو نوازش کرد...
لب روی کف دستش گذاشتم و عمیق بوسیدم...
خندید...
خندیدم...
اما یهو صورتش از درد جمع شد...
نگران نگاهش کردم...
🐯چیشد؟!سامیارم؟!:(♡

دستش رو شکمش بود...
با نفسی گرفت...
🐺خوبم فکر کنم بخاطر خشن بودنته!:(

خندیدم...
روی صورتش رو بوسیدم...
🐯خب عشقم این دردا که مزه میده...اینجوری همیشه میدونی بدنت ماله کیه و زیر کی ناله میکنی!:)♡

برگشت سمتم و حرصی زد توی پیشونیم...
خندیدم...
خواست بره که از گردنش گرفتم و محکم روی لباش رو بوسیدم...
مشتی به سینه ام زد...
اما ول نکردمش...
با ولع بوسیدم...
کم کم حس سرکشیش آروم گرفت...
شروع کرد به تکون دادن لباش...
آخ که چقدر دیوونه ی بوسهاش بودم...
حرکت لبام رو آروم کردم تا بتونم بوسهاش رو حس کنم...
وقتی کندیم رو دید...
از دو طرف صورتم گرفت و لباش رو به لبام فشرد...
میون بوسهامون...
دوباره صورتش جمع شد...
متعجب بهش نگاه کردم...
اگه مشکل از رابطه ی خشنمون بوده...
پس چرا دفعه اول یا دفعهای دیگه ای که پشت هم و هر شب بوده اتفاقی براش نیوفتاده؟!:(

چشاش پر شد...
بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت...
سرش رو بوسیدم...
🐯چرا پنهون میکنه وقتی درد داره نفسه کامیار؟!:(♡

معصومانه نگاهم کرد روی قسمتی از شکمش رو لمس کرد...
🐺اینجا خیلی درد میکنه کامی نکنه یه چیزیم شده...

نزاشتم ادامه بده...
انگشت روی لباش گذاشتم...
🐯به علی میگم بیاد چکابت کنه...هوم؟!:)

سری تکون داد...
روی لباش رو بازم بوسیدم...
نیما خودش رو توی اتاق پرت کرد...
برفی توی بغلش بود...
نگران به سامیار نگاه کرد...
🐰ددی جونم مریض شدی؟!:(♡

سامیار لبخندی مهربون زد...
🐺بیا اینجا ووروجک...من و مریضی؟!:)♡

نیما لبخندی زد و توی بغلش جا گرفت...
سامیار روی لبای سرخش رو بوسید و موهای حالتدارش رو نوازش کرد...
🐺مامان بزرگ اومد باید خیلی آقا باشی و حرف ددی رو گوش بدیا!:)

نیما چشمی گفت و روی صورتش رو بوسید...
آهی کشیدم...
سامیارم حالش دگرگون بود...
حالم دگرگون بود...
چطور میتونست با اینکه درد داره اینقدر جلوی پسر کوچولومون قوی باشه؟:(♡

🐺سامیار🐺

زن عمو تنها نبود...
کیمیا هم باهاش اومده بود...
با نیما خیلی جور شده بود...
حتی راحت میبوسیدش...
کیمیا کلا عین کامیار محدودیت نداشت واسه ابراز علاقه...
جلوی هر کسی که باشه هم علاقه اش رو نشون میداد...
نیما بعد بوسیده شدم لوپش توسط کیمیا قرمز شد...
اومد کنارم نشست...
خنده ام گرفت...
کامیار با نگاهاش برای کیمیا خط و نشون میکشید...
کیمیا پرو پا روی پا گذاشت...
⭐خب من چیکار کنم من مثلا ده سال ازش بزرگترم و عین خواهرشم و دوست داشتم ببوسمش چون خیلی خوشگله!:)♡

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now