🐺سامیار🐺هضم موضوعی که شنیده بودم سخت بود...
هر چند اون آرامبخش کاری کرد که اونجوری که باید واکنش واقعیم رو نشون ندم!از بیمارستان مرخص شده بودم...
کامیار حتی یه لحظه هم از کنارم تکون نمیخورد...
اونطور که تا الآن پیشم بود و تنهام نمیزاشت...
حالا بیشتر دورم میچرخید...
اصلا یه جوره دیگه شده بود...
لجم گرفته بود...
وقتی با چندمین بشقاب سوپ اومد تو اتاق...
روم رو ازش گرفتم...
اومد سمتم...
روی تخت نشست...
وقتی دید نگاهش نمیکنم...
آهی کشید و سینی غذا رو گذاشت روی میز...
🐯سامیارم؟!خوبی؟!:)♡نتونستم به صدای پر از خستگیش بی اعتنا باشم...
آهی کشیدم و سری تکون دادم...لبخندی زد و دستم رو گرفت و با لحن خوشی...
🐯هی برای من قیافه نگیر...من مثلا پدر بزرگتر بچمونم!:)متعجب نگاهش کردم...
چطوری داشت اینقدر راحت ازش میگفت؟!
با دیدن نگاه متعجبم...
خندید...
🐯چیه نکنه فکر کردی میزارم میرم و از دور پدرسوخته ی بابا رو نگاه میکنم!:)خنده ام گرفت...
اما سعی کردم کنترلش کنم...
متوجه شد و شروع کرد قلقلک دادنم...
خندیدم...
خندید...
🐯آهان حالا شد...بخند...بخند که کامیار فدای خندهات بشه!:)♡وقتی دست از قلقلک دادن کشید...
توی بغلش بودم...
محکم من رو به سینه اش چسبوند و روی موهام رو بوسید...
🐯سامیار خیلی خوشحالم...حتی بیشتر از همیشه...خرابش نکن خوشیم رو با ناراحتیات...آخه مگه من تکیه گاه محکم زندگیت نیستم؟مگه نباید توی هر شرایطی پیش هم باشیم؟سرم رو پایین انداختم...
🐺کامیار من...من...از چونه ام گرفتو سرم رو بالا آورد...
🐯میترسی مسخره بشی؟میترسی بگن دوجنسه ای؟میترسی بگن مرد نیستی و زنی؟تنها توی چشاش خیره موندم...
لبخند دلگرمی زد...
🐯مگه کامیار مرده باشه و اینا رو از کسی بشنوی!:)لبخندی روی لبام نشست...
بی اختیار به تک تک حرفایی که یه روزی من رو عاشق و عاشقتر میکرد لبخند زدم!:)♡روی لبام رو بوسید...
🐯چرا حرف نمیزنی قربونت برم؟!چشای خوشگلت که رضایت دادن...خودت چی؟بگو بامن حرف بزن و از چیزی نترس!:)♡سرم رو روی شونه اش گذاشتم...
روی سینه اش رو نوازش کردم...
با ناز گفتم:
خب...خب...خب...خندید...
روی پیشونیم بوسه ای زد...
🐯خب چی قربونت برم؟!:)♡از خوشحالی بینهایتش تو دلی خندیدم...
نمیدونستم میخواد چی بشه...
ولی دلم نیومد خوشیش رو خراب کنم...
سری تکون دادم...
🐺باشه قبولش میکنم!:)لبخندی زد...
سرش رو نزدیک لبام آورد و لب روی لبام گذاشت...
بوسید و لب زد...
🐯بهترین فرشته ی زندگیم...قراره یه فرشته از جنس خودم بهم بده!:)♡جمله ای که گفت تا عمق وجودم رو روشن کرد...
اصلا یه حاله دیگه ای شدم...
از همین حالا داشتم حسش میکردم...
یکی از جنس خودم...
از جنس خودش...
بغضم گرفت از اینهمه معجزه...
از اینهمه نعمت...
چرا نباید قبول کنی سامیار؟!
مگه چیزی جز یه حس خوب؟!
تو هم داری عین بقیه ی مادرا و بهترین مخلوقات زمینی خدا یه فرشته رو بدنیا میاری...
چی بهتر از این که به آرزوت رسیدی و میتونی بعد اینهمه سال رابطه یه نتیجه ی فوق العاده بجا بزاری!☆~♡وقتی نیما با دو اومد روی تخت...
محکم بغلش کردم...
سرش رو بوسیدم...
با ذوق روی لبام رو بوسید...
خندیدم و سرش رو به سینه ام چسبوندم...
🐺عشقه من کجایی؟نمیگی دلم میگیره نمیبینمت!:)♡مظلوم سرش رو گذاشت روی شونم...
🐰ددی گندهه گفت میخواد با عشقش حرف بزنه و حرفای بزرگونه هست!:(خندیدم و تایید کردم...
دوباره روی صورتش رو بوسیدم...
🐺غذا خوردی فدات بشم؟!:)♡سر تکون داد...
🐰آره ددی کامیاری گفت غذا نخورم میخورتم!:(خندیدم...
زدم تو بازوی کامیار...
🐺بچم رو اذیت کردی چرا؟!:/اخمی به نیما کرد...
🐯پدرسوخته من بودم اون روز غذا نخوردم و بجاش شب که گشنه ام شد چیپس و پفک خوردم و صبحش بالا آوردم؟!:/اون کتکم حقت بود باید بزورم که شده غذا بخوری!:/متعجب به نیما و کامیار خیره شدم...
🐺کامیار تو بچه ی من رو زدی؟!:(سری تکون داد...
نیما با معصومیت پیرهنش رو بالا داد...
🐰ایناهاش جای دستش مونده ببین ددی خوشگله؟!:(دستی روی رد سرخ شده ی کمرش کشیدم...
🐺میکشمت کامیار...اصلا میفهمی بچه دردش اومده؟!:(روی تخت دراز کشید...
🐯واسه چوقولیت پیش عشقم بازم تنبیه میشی بچه...هنوز حرفش تموم نشده بود زدم روی رونش...
🐺کامیار من میگم به چه حقی بچم رو زدی بعد میگی میخوای باز بزنیش؟!:/🐯کامیار🐯
هوفی کشیدم...
خوشحال بودم از دیدن رضایت توی چشاش...
زدن نیما فقط برای تربیتش بود...
دوست نداشتم سامیار زیادی لوسش کنه...
البته که وقتی اون فرشته کوچولو بیاد...
نقش نیما پر رنگتر میشه...
میشه ددی کوچیکه اش که باید عین کوه پشتش باشه...
یه پشتیبان کوچیک کنار ما!♡♡♡بعد از اینکه گفتم یرای تربیتش بود اون زدنم...
دلم نیومد بی تفاوت باشم نسبت به نگاهای معصومش...
از بازوش گرفتم...
روی صورتش رو بوسیدم...
پیرهنش رو از تنش درآوردم...
با ناز بهم چسبید...
خندیدم و روس لباش رو بوسیدم...
🐯فسقلی اینقدر لوس نباش...یهو دیدی یه روز قورتت دادم و یه آبم روش!:)♡هر دو به حرفم خندیدن...
روی رد سرخی کمرش رو بوسیدم...
کرمی روی کمرش مالیدم...
پیرهن دیگه ای تنش کردم...
دست دور گردنم حلقه کرد...
توی بغلم نشوندمش...
روی صورتش رو بوسیدم...
أنت تقرأ
L💘VE's BERMUDA
عاطفيةبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...