♥40⚠️

486 59 25
                                    

🐺سامیار🐺

نمیدونستم با چه هدفی اصلا داشتن میزدنم...
بدنم کوفته بود از ضرباتی که خورده بودم...
قفسه ی سینه ام فشار زیادی رو داشت تحمل میکرد...
ولی باید تحمل میکردم...
مطمئن بودم کامیار بزودی میاد دنبال!♡

روی زمین یه پهلو افتاده بودم و به جایی نامعلوم خیره بودم...
اما یهو ضربه ای با پا خورد توی شکمم...
از درد توی خودم جمع شدم...
مردی سیاهپوش که مطمئن بودم رییسشون که اینقدر به همه امر و نهی میکنه با جدیت لب زد...
~بلند شو باید بریم!:/

میخواستم تکونی بخورم...
اما توانش رو نداشتم...
دستای بسته از پشتم هم نمیزاشت تعادلم رو برای بلند شدن حفظ کنم...
کند بودنم برای بلند شدن باعث عصبانیتش شد...
ضربه ی محکمی به پاهام زد که از درد نالیدم...
بغضی گلوم رو گرفت...
از موهام کشید و بلندم کرد...
خیره توی صورتم با صورتی که پوشیده بود با پوزخندی لب زد...
~ببین بچه خوشگل بهتره ناز و ادات رو جمع کنی...وقت ندارم عین پرنسا ازت استقبال کنم!:/

حرصی نگاهش کردم...
با بدنی کوفتهو کشون کشون در حالی که بازوم رو میکشید...
همراهش حرکت کردم...

داشتیم به دری میرسیدم که...
یهو یکی وارد شد و با ترس نگاهمون کرد...
✓ارباب باید زودی دربریم...اومدن...

مرد من رو با خشم پرت کرد روی زمین که بخاطر بیحالیم پخش زمین شدم... عصبی از یقه اش گرفت...
~کدوم عوضی اومده؟!در مورد کی حرف میزنی؟!:/

مرد خواست چیزی بگه که یهو صدای شلیک گلوله اومد...
ترسیده به بیرون در نگاه کردم و...
یهو صدای آشنایی به گوشم رسید...
بلند لب زد...
🐯همتون گمشین بیرون تا کارتون رو یه سره نکردم...فکر کردین کی هستین هان؟!آهای محسن مفت خور احمق بیا بیرون تا بهت نشون بدم با کی ظرف بودی و هستی...حیف اون همه پولی که توی حلقومت ریختم تا خوش باشی...عوض کارای کوچیکی که برام میکردی کلی بهت پاداش دادم...ولی تو چیکار کردی...

صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
تا اینکه با قامت همیشه درجه یکش وارد شد...
اسلحه به دست و تهدید وار به هر دوشون نگاه خشمگینی کرد...
🐯میرین پی کارتون یا با حکم آدم ربایی بفرستمتون تو زندان؟!:/

با کمک دستام کمی بلند شدم و لبخندی بهش زدم...
با لبخند تلخی بهم نگاه کرد...
اما یهو مرد اسلحه اش رو درآورد...
شلیک کرد...
با ترس بلند داد زدم...
به کامیاری که مصمم وایساده بود نگاه کردم...
به مرد نگاه کردم...
از ناحیه ی پا تیر خورده بود...
توی دلم قربون این سرعت بالاش رفتم...
خیلی خوب همیشه عمل میکرد...
مرد روی زانو خم شد...
از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و سمتش رفتم و تفنگش رو با پا زدم...
خواست حرکتی کنه که اسلحه رو هر چند با ترس روی شقیقه اش نگه داشتم...
سرم گیج میرفت...
چشام دودو میزد...
با این حال محکم وایسادم...

وقتی سر برگردوندم متوجه درگیری چند نفر با کامیار شدم...
اصلا صداها برام گنگ بود و نمیفهمیدم چی میگذره...
نمیدونم چم بود...
چطور اینجوری شدم...
چشام تاره تاره شد...
بی اختیار بدنم سست شد و روی زمین افتادم...
آخرین چیزی که قبل سیاهی چشام دیدم حضور چند تا نیروی پلیس و صدای آژیر ماشیناشون بود و صدای فریاد کامیار که به سمتم میدویید!

🐯کامیار🐯

با هزار بدبختی و با کمک علی دوستم که سرگرد بود...
تونستم رد تلفن اونا رو بزنیم...
توی انبار قدیمی کارخونه ی پدربزرگ بودن...
جایی که دیگه متروکه بود و هیچکدوممون سمتش نمیرفتیم...
از پدر بعید بود از این بی دقتیا بکنه...
مگه نمیدونست پسرش چقدر میتونه دقیق و زرنگ باشه و به راحتی راه های نشناخته رو پیدا کنه...
حالا وای به حال راه آشنا که صد در صد از پسش برمیومد!:/☆

سامیار بدجوری داغون شده بود...
بدنش کلا خاکی بود و میشد رد کفشای اون لعنتیا رو روی لباس سفیدش دید...
صورتش آسیب دیده یود اما همه سطحی بود...
گوشه ی لبش خون مرده جمع شده بود...
شقیقه اش خونی بود...
آهی کشیدم از دردش...
از سختی که توی همین چند ساعت کشید!:(:/

وقتی روی زمین افتاد کلا با خاک یکسان شدم...
با فریاد اسمش سمت دوییدم بدون توجه به حضور بقیه...
بغلش کردم و سمت ماشین بردم...
بیهوش بود...
بدنش سرد بود...
چقدر ترسیدی مگه نفسه کامیار؟!
چقدر مگه اذیتت کردن این بی وجودا؟!
چقدر اسمم رو صدا زدی که اینجوری پس افتادی؟!:(♡

بعد خوابوندش روی صندلی عقب ماشین...
سریع پشت رول نشستم...
بدون هیچ مکثی به علی پی ام دادم و گفتم میرم بیمارستان...
گاز دادم...

توی راه یه لحظه هم نبود به جسم بیجونش نگاه نکنم...
میترسیدم...
میترسیدم از نبودنش...
از از دست دادنش...
عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و داشت کلافه ام میکرد...
بدنم یخ بود از استرس...
طاقت نیاوردم...
ماشین رو کنار زدم...
در عقب رو باز کردم و آبی گرفتم و دستمال کاغذی رو خیس کردم و روی صورتش کشیدم...
سرش رو روی رونام گذاشتم و صداش زدم...
جواب نداد...
صورتش رو نوازش کردم...
🐯سامیارم؟!قربون چشات بشم چرا نمیزاری ببینمشون؟!تو که خسیس نبودی!:(

یهو با سرفه ای که کرد...
از شدت ذوق روی پیشونیش رو محکم بوسیدم...
به چشای نیمه بازش نگاه کردم...
لبخند بیجونی زد...
🐺کامی...سرفه...

دستش رو گرفتم و روی لبم نگه داشتم و بوسیدم...
🐯جانه دله کامی؟!:(♡

تکونی خورد...
صورتش از درد جمع شد...
چشام از عصبانیت رنگ خون گرفت...
روی دستش رو بازم بوسیدم...
🐯دردت بجونم...تکون نخور...الآن میرسیم بیمارستان...قول بده قوی باشی!:(♡

سری تکون داد و چشای بیحالش رو بست...

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now