♥47⚠️

410 60 20
                                    


🐰نیما🐰

سامیار حالش اصلا خوب نبود...
صورتش بیحال بود...
رنگش پریده بود...
میخواست چیزی رو بالا بیاره اما هر بار بی نتیجه میموند و تنها عوق زدنای خالیخال!:/:(

هر کاری کردم و ازش خواستم بزاره به کامیار بگم...
نزاشت...
چون توی روشویی اتاق بودیم کسی نمیفهمید و صدایی نمیشنید که باخبر بشه...
وقتی صورتش رو شست...
تظاهر به خوب بودن کرد و سمت حال رفتیم...
دور میز غذاخوری نشستیم...
همه غذا کشیدیم و مشغول خوردن شدیم...
سامیار به غذا نگاه بدی میکرد...
البته فقط من متوجه نگاهش بودم...
کمی از غذا رو چشیدم...
خیلی طعمش فوق العاده بود...
چطور بدش اومد؟!:(

کمی از غذا خوردنمون گذشت...
دست روی دست سامیار گذاشتم...
آروم لب زدم...
🐰اگه نمیتونی نخور ممکنه حالت بازم خراب بشه!:(

لبخندی زد و دستم رو با گرفت و با انگشت روش رو نوازش کرد...
خواست چیزی بگه که کامیار با جدیت رو بهمون لب زد...
🐯سر سفره جای حرفای درگوشی نیستا!:/

سامیار حرصی نگاهش کرد...
در تعجب بودم و نمیتونستم درک کنم که سامیار مهربون یهو اینقدر عصبی باشه و زودرنج!:(

کامیار به بشقابش نگاه کرد...
خیلی کم غذا کشیده بود...
و همون اندازه هم نخورده بود...
🐯عزیزم زخم معده نگیری با این کم غذاییت...یکم بیشتر میکشیدی...

حرفش با صدای جدی سامیار قطع شد...
🐺امروز میلم همینقدره و نمیتونم بیشتر بخورم!:/

کامیار مشکوک از تندی سامیار بهم نگاه کرد و علامت داد که چیشده...
نگران نگاهش کردم...
خواستم چیزی بگم که مادربزرگ لب زد...
💫پسرای من خب چرا سخت میگیرین هر کی هر چقدر میتونه و میخواد میخوره بهتره سر سفره جز صدای قاشق و چنگال چیزی شنیده نشه!:)

مادربزرگ رسما و با احترام ما رو دعوت به سکوت کرد...
بعدش رو به سامیار با لبخندی ادامه داد...
💫چیزیت شده مادر که نمیتونی غذا بخوری؟!:)

سامیار لبخندی زد...
🐺نه خب فقط یکم معده ام بهم ریخته هست میترسم بخورم و بدتر بشه!:)

مادربزرگ تایید کرد...
سریع بلند شد و رفت سمت آشپزخونه...
سامیار نگران به کامیار نگاه کرد...
کامیار سری تکون داد...
🐯نترس عزیزم مامان کارش رو خوب بلده...منم هر وقت یه چیم میشد به جای دکتر درخدمت مادر بودم!:)

🐺سامیار🐺

وقتی زن عمو برگشت...
دستش یه لیوان بود...
نشست پشت میز و لیوان رو گذاشت جلوم...
💫عزیزم این عرق نعناست و کمی عسلم توش قاطی کردم و برای تسکین اعصاب معده هست!:)

لبخندی با اوضاع خرابم زدم...
کامیار لیوان رو برداشت و کمی چشید...
متعجب بهش نگاه کردم...
لبخندی زد و لیوان رو سمتم گرفت...
🐯بیا عشقم تست کردم توش زهر نیست!:)

زن عمو اعتراض وار لب زد...
💫واه کامیار این چه حرفی بود؟!:/

کامیار شونه ای بالا انداخت...
🐯خب نه اینکه از قدیم میگن مادر شوهر از دشمنم دشمنتره...میترسم خانومم رو چیز خور کنین بعد نتونه برام بچه...

یهو کنترلم رو از دست دادم...
برای خفه کردنش مشتی به بازوش زدم...
🐺کامی دو دقیقه فقط دو دقیقه کمتر حرف بزنی نمیگن لالی!:/

کامیار جای ضربه رو گرفت و خندید...
زن عمو و کیمیا هم کم از اون نداشتن...
خودمم از خجالت سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم...
نیما کوچولو هم هم نگران من و هم با لبخند شیرینش به جمع نگاه میکرد!♡

دستم رو گرفت...
بوسید...
از ابراز علاقه اباعی نداشت...
جلوی هر کسی و هر جایی...
🐯بخور عشقم یکم حالت جا بیاد!:)♡

لبخندی میون اخمام زدم...
لیوان رو سمت لبام بردم...
از بوش خوشم نیومد...
ولی مجبور بودم...
نباید دست زن عمو رو کوتاه میکردم...
کمی ازش رو خوردم...
در حالی که داشتم بالا میاوردم...
کامی با خنده نگاهم کرد...
🐯خب عزیزم یه وقت نترکی...اصلا اندازه بند انگشتم نخوردیش که!:)

لبخندی مصنوعی نشونش دادم و با چشم فهموندم ادامه نده...
اما دست بردار نبود که نبود...
لیوان رو برداشت و بلند شد...
جلوی دهنم گرفت...
🐯سامیار اینقدر ناز نکن دیگه بخور عزیزم...مادر شوهرت دوستت داره برات زحمت کشیده حاضرش کرده!:)

کلافه از دستش گرفتم...
تا نصفش رو خوردم...
دیگه رسما داشتم بالا میاوردم...
خواستم مقاومت کنم...
اما نشد...
فقط جلوی دهنم رو گرفتم و دوییدم...

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now