🐯کامیار🐯
چون برده بودمش بیمارستان خصوصی...
خیالم از بابت تجهیزات و پزشک و پرستارش جمع بود...دست نیما رو گرفتم و نشوندمش روی صندلی...
نمیدونم دقیق کی و کجا این حس مالکیت و مراقبت ازش رو پیدا کرده بودم...
ولی کاملا حس میکردم عین سامیاره و باید حواسم بهش باشه اونم زیاد!♡بغض کرده نگاهم کرد...
🐰سامیاری کجاست؟!:(♡صورتش رو نوازش کردم...
🐯یکم باید اینجا باشه تا حالش سرجاش بیاد...تو هم نباید اینجوری بغض کرده بری پیشش پس قوی باش خرگوش کوچولوی من...باشه؟!:)♡سری تکون داد که سرش رو بوسیدم...
🐯آفرین گل پسرم!:)♡خواستم برم از پرستار بپرسم که کی وقت ملاقاته...
یهو دستم رو کشید...
🐰کامیار من...یعنی...بابام...با شنیدن اسم باباش مضطرب نگاهش کردم و دستش رو شکیدم بردمش بیرون بیمارستان...
وقتی توی یه قسمت خلوت وایسادیم نگاهش کردم...
🐯بابات بهت زنگ زده؟!:/سری تکون داد...
🐰آره ولی من نمیخوام از شماها جدا بشم!:(♡♡لبخند تلخی زدم...
🐯قربونت بشم کی گفته کامیار یا حتی سامیار ازت میگذرن!:):(♡لبخندی به شیرین لباش زد...
🐰میشه باهاش حرف بزنی و بگی من راهم رو پیدا کردم و دیگه نمیخوام برگردم خونه تا...یهو بغض کرد...
سرش رو پایین انداخت...
نمیدونستم چی بهش گذشته...
اما اون شبی که سامیار رفته بود دنبالش نشون از حال خرابیش میداد...
نشون از بیرحمی خانواده اش میداد...
برای همین اینقدر ازشون فراریه!:/نزاشتم بغضش از تنهایی خفه اش کنه و بغلش کردم...
بی اهمیت به اینکه کسی داره ما رو میبینه یا نه!:/خیلی ناز و خواستنی بود بغل کردنش...
میخواستم بخورمش...
خیلی خوشمزه بود...
بابت همون یه ارتباط ساده و در حد بوسیدنش و لمس کردن بدنش کلی عاشقش شده بودم...
ولی برای بدست آوردن همه چیزش باید بهش فرصت داد...
باید رابطه مون رو قوی تر کنیم!♡نیما با مظلومی...
🐰لطفا نزار من رو ببره...فهمیده اینجام توی تهران و میخواد بیاد دنبالم...از توی بغلم درش آوردم و متعجب نگاهش کردم...
🐯از کجا فهمیده؟!کسی بهش گفته؟!:/سری تکون داد...
🐰فکر میکنم وقتی امروز با مانی دوستم حرف میزدم اون بهش گفته!:(از دو طرف بازوش گرفتم و فشردم و نگران نگاهش کردم...
🐯نیما برای چی گفتی کجایی...مگه نگفتی دیگه هیچوقت دوست نداری برگردی؟!الآن پدرت بیاد من چجوری جلوش وایسم؟!وقتی بره پیش قانون فکر میکنی حق رو به من میدن؟!:/اشکی از صورت نازش چکید...
تحمل نیاوردم و موهاش رو نوازش کردم و چشش رو بوسیدم...
🐯قربونت برم گریه نکن شده همه رو از بین میبرم ولی نمیزارم تو رو ازمون بگیرن!:(♡بعد اینکه شماره پدرش رو گرفتم...
دستش رو گرفتم و باهم به سمت اتاق سامیار رفتیم...
قبلش پرسیدیم که میشه رفت اتاقش که پرستار بخش گفت ملاقات آزاده... در اتاق رو آروم باز کردم...
سامیار چشاش کمی نیمه باز بود...
با لبخند تلخی به سمت تختش رفتم...
نیما با بغض نگاهش میکرد...
سامیار با دیدنش لبخندی زد و بیجون لب باز کرد...
🐺ببین چقدر نازی که دلم برات تنگ میشه زودی!:)♡کنار تختش وایسادم و روی موهاش رو نوازش کردم...
نیما اومد جلو و با لبخندی دستش رو گرفت...
🐰خیلی درد داری؟!:(♡سامیار لبخندش جمع شد...
🐺این همیشه باهام بوده فقط...سرفه...یکی نمیزاشت دل توی دلم تکون بخوره...سرفه...ماسکش رو سریع تنظیم کردم و عصبی نگاهش کردم...
🐯وقتی نفس کم میاری نباید به حرفت ادامه بدی!:/نیما ترسیده نگاهمون کرد...
سامیار اخمی کرد...
🐺آقای کامیار خان یکم ملایمتر رفتار کنی چیزی نمیشه...سرفه... بچه رو میترسونی...سرفه...که چی بشه!:/سریع تایید کردم...
🐯چشم حالا یکم آروم باش تازه یکم رو به راه شدی عزیزم!:(♡با بغض نگاهم کرد...
این نگاهاش رو خوب میشناختم...
موهاش رو نوازش کردم...
دستش رو بوسیدم...
🐯قربونت برم نگران هیچی نباش اصلا شده از اینجا میریم تا بدون استرس و نگرانی زندگی کنیم...انگار توی ایران جای ما نیست...جای عشق و محبت و مردای عاشق نیست!:(:/
ESTÁS LEYENDO
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...