💢راوی💢
نمیدونست چندمین بار و چندمین روز بود که داشت باهاش میخوابید!
هر چی بیشتر حسش میکرد بیشتر میخواستش!
زیرش ناله میکرد و اشک میریخت.
هم حس خوبی داشت و هم حس بدی!
خوب از با اون بودن و بد از با اون نبودن!سر درون گردنش فرو کرد و مک محکمی زد که هق هقش اوج گرفت و تقلا کرد.
ضربه هاش رو محکم توش میزد.
انگار میخواست عقده ی این همه سال نبودن با اون رو خالی کنه!از بازوش چنگی گرفت و با عجز نالید:
تمومش کن...آههه...دیگه نمیتونم لعنتی...آییی...هق...هق...هق!از فکش گرفت و لب روی لباش گذاشت و گازی از لباش گرفت و خیره توی چشای خاکستری و نمدارش گفت:
میخوای تمومش کنم؟!یعنی میخوای بگی این ناله هات برای لذت نیست؟!بعد حرفش محکم به نقطه ی حساسش کوبید که چشاش بسته شد و بدنش از قبل هم شول تر شد و با ناله ای به پهلوش چنگی زد و گفت:
آههههه...داری میکشیم لعنتی...هق...دست روی لباش گذاشت و گفت:
شیشش هیچی نشنوم!بعد حرفش سرعت ضربه هاش رو چندین برابر کرد که دیگه بدنش دووم نیاورد و از حال رفت!
بعد از خلاصی و به اوج رسیدن روی تخت کنارش خوابید و معشوقه ای همیشه توی رویاهاش بود و ماله کسه دیگه ای رو به آغوش کشید و دم گوشش لب زد:
من رو ببخش اما نمیزارم تا پسری از جنس خودت بهم ندی از اینجا بری!شاید میخواست با داشتن یکی از جنس اون و خودش به زندگی بدون اون ادامه بده!
❤کامیار❤
آب شده بود رفته بود توی زمین.
خیلی میگذشت از نبودنش.
خونه تیره و تار بود.
نیما هم عین قبل شیطنت نمیکرد و خیلی حرف گوش کن شده بود.
شب ها تا محکم بغلم نمیکرد نمیخوابید.
پسرکم ترسیده بود و نگران بود.
از جای خالی سامیار وحشت کرده بود!پسری که تازه پا توی زندگیمون گذاشته بود نیومده رفته بود.
سامیاری که تازه حالش رو به راه شده بود رفته بود!
توی همین چند روز یه عمر پیر شده بودم.
دوریش داشت شکنجه ام میداد.
بخاطر نیما مونده بودم و مراقبش بودم.حتی یه شب بخاطر دیدن اون صحنه ی بردن سامیار از وحشت و شوک توی خواب خودش رو خیس کرده بود.
روحیه اش بهم ریخته بود و اگه ادتمه پیدا میکرد مجبور بودم ببرمش پیش روانشناسی چیزی!روی مو هاش رو بوسیدم.
روی صورتش رو نوازش کردم.
خیلی معصومانه خوابیده بود.
توی خودش جمع شده بود و سرش روی سینه ام بود و دستش دورم.
قلیم از این همه مظلومیتش سوخت.
بغضم گرفت و حتی نفهمیدم کی اشکی از چشام چکید!وقتی تکون خورد و چشم باز کرد.
لبخندی زدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
چی قربونت برم؟!چرا بیدار شدی؟!هنوز شبه بگیر بخواب!با لب های آویزون و صدایی خواب آلود لب زد:
ددی خوشگله هنوز برنگشته خونه؟!داداشیم چی؟!محکم تر بغلش کردم و گفتم:
برمیگردن قربونت برم...چند شبه دیگه بخوابی برمیگرده!میون خواب و بیداری لب زد:
هر وقت برگشت و خواب بودم بیدارم کن دلم میخواد محکم بوسش کنم و بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده بود!بعد حرفش گیج خواب شد و خوابید!
آهی کشیدم و روی لباش رو نرم بوسیدم و گفتم:
چشم دوره سرت بگردم!🐺سامیار🐺
وقتی چشم باز کردم تموم وجودم درد میکرد.
با دیدن آرمان کنارم تموم کابوس های این چند روز از جلوی چشام رد شد.
سعی کردم از بغلش درآم اما نمیشد.
محکم من رو به خودش چسبونده بود!با بغض لب زدم:
میخوام برم سرویس بزار برم!چشم باز کرد و به چشام نگاه کرد و گفت:
چرا اینقدر خوشگلی؟!مشتیبه سینه اش زدم و گفتم:
خفه شو عوضی...ولم کن!محکم نگه داشتم و نزدیک صورتم گفت:
چرا عزیزم؟!مگه دیشب بهت خوش نگذشت؟!از حرف های چندش و دردآورش گریه ام گرفت.
به هق هق افتادم و گفتم:
تو...هق...توی لعنتی بهم تجاوز میکنی...هق...چه لذتی داره؟!از چونه ام گرفت و خیره به لبام لب زد:
من هر کاری دلم میخواد میکنم...بزودی قراره یه پسر خوشگل توت بسازم!محکم پسش زدم و و گفتم:
فکر کردی قبولش میکنم و میزارم توی شکمم رشد کنه؟!تو یه حرکت عصبی اومد سمتم که ترسیده عقبی رفتم و از روی تخت افتادم پایین و از درد به خودم پیچیدم!
YOU ARE READING
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...