♥20/2⚠️

274 44 2
                                    

🐰نیما🐰

با سامیاری داشتیم روی تخت نوتلا میخوردیم و من کل صورتم دیگه شکلاتی بود!
سامیار خندید و دستمالی برداشت تا پاکش کنه که یهو در حموم باز شد و مصادف شد با حال بدش!

عوق میزد اما بالا نمیاورد!
با هر زوری که بود رو بهم گفت:
بهش بگو بره بوش داره خفم میکنه...عوق...

با حرفش به کامیاری که نگران نزدیکمون شد با نگرانی گفتم:
ددی گندهه برو اونور تو حالش رو بهم زدی!

کامیار با حرص گفت:
د آخه من تازه از این حموم لعنتی اومدم بسرون چجوری بو میدم؟!

سامیار همینجور که جلوی لباش رو داشت لب زد:
تو نمیفهمی میگم فاصله بگیر؟! میخوای روت بالا بیارم تا بیخیال بشی؟!

کامیار حرصی حوله اش رو درآورد و رفت سمت کمد و لباس راحتیش رو تنش کرد و گفت:
این توله دیگه توله معمولی نیست که تخمه جنه...نیومده داره کاری میکنه نخوای بهت نزدیک بشم یا بهت دست بزنم!

با این حرفش من و حتی خوده سامیار هم از خنده منفجر شدیم!

با حرص نگاهمون کرد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش نگران از ناراحت شدنش رفتم دنبالش.
سمت آشپزخونه رفت و دلستری از توی یخچال برداشت و سمت تراس رفت و روی صندلی نشست.
لبخندی به قهر بچگانه اش زدم.
بزرگ تر از همهمون بود اما گاهی کوچیک ترین میشد!

رفتم نزدیکش و روی پاهاش نشستم و دست هام رو دور گردنش انداختم و روی صورتش رو بوسیدم که لبخندی میون اخم هاش زد و دم گوشش با لبخندی لب زدم:
ددی خوشگله ویارشه...خودش که نمیخواد ازش دور بشی...اون بلا گرفته انگار فعلا نمیخواد ددی خوشگله رو با کسی تقسیم کنه...نیومده میتونم حدس بزنم که چقدر جاه طلب و خودخواهه!

خندید به حرفم و روی دستم که روی دوشش بود رو بوسید و گفت:
کتک زدن برای همون موقع هاست دیگه عزیزم!

خندیدم و گفتم:
ددی تو هم که از تربیت بچه وقت زدنش رو بلدی!

اخمی کرد و گفت:
نه پس بزارم همسرم رو تصاحب کنه!

خندیدم به حرفش.
یعنی واقعا دعوای این پدر و پسر ها دیدنی میشد اون موقع ها!

L💘VE's BERMUDAWo Geschichten leben. Entdecke jetzt