♥7⚠️

862 86 27
                                    

🐺سامیار🐺

بعد خوردن شام...
نیمای زیبا تویه اتاقی که بهش دادیم خوابید و من توی اتاق در آغوش مرد زندگیم به خوابی عاشقانه فرو رفتیم!♡

صبح با تکونای دستای ظریف و سردی از چشام رو باز کردم...
نیما کوچولو با لبخندی بهم نگاه کرد...
=آقا کامیار گفتن گرگ خاکستریش رو بیدار کنم!:)

خندیدم و با صدای خوابالو در حالی که چشام رو میمالیدم...
+باشه چشم قشنگ برو من الآن میام!:)♡

با لبخندی خجالت زده سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون...
بعد خروجش لبخندی به زیبایی کوچیکی که داشت توی قلبم اثری از عشق رو نقاشی میکرد زدم و از روی تخت بلند شدم!♡

بعد شستن صورتم و مرتب کردن موهام به سمت آشپزخونه رفتم...
کامیار داشت تخم مرغ عسلی درست میکرد!☆_☆
از پشت بغلش کردم و گردنش رو بوسیدم...
+صبح بخیر مرد جذابم!:)♡

لبخندی زد و صبح بخیری گفت و صورتم رو بوسید و زیرگاز رو خاموش کرد...
_بیا عزیزم...بشین برات از همونی که عاشقشی درست کردم!:)♡

با لبخندی روی صندلی نشستم...
متوجه نبودن نیما شدم و متعجب به کامیار نگاهم کردم...
+پس این بچه کجاست؟!:(♡

خندید و چشمکی زد...
_داره به سگا نگاه میکنه...فکر کنم از گوله برفیمون خوشش اومده!☆_♡

ما سه تا سگ داشتیم...
یه ژرمن(جکوب)که بیشتر با کامیار خو گرفته بود...
یه هاسکی(جیسی) که عاشق نوازش دستای من روی سرش بود...
یه پودل(برفی) و کوچولوی پشمالوی سفید که اگه بیاد توی خونه یه دقیقه هم از من و کامیار جدا نمیشه و همش لای دست و پامون میچرخه و بازیگوشی میکنه!♡♡♡

با باز شدن در...
نیما با خندهای دلنشینش دویید داخل که خنده ام گرفت و بلند شدم و رفتم توی حال...
برفی داشت دنبالش میدویید...
با افتادن نیما برفی پرید روی قفسه ی سینه اش و بعد پارسی شروع به لیس زدنش کرد...
این یعنی برفی ازش خوشش اومده و میخواد باهاش بازی کنه!♡

با خنده به سمتشون رفتم و نشستم که برفی پرید توی بغلم...
+برفی عاشق بازی با پسرای شیطونه!:)♡

خندید و بلند شد...
=اوهوم منم میخواستم با هم بدوییم!:)♡

مجذوب خنده ی زیبا و چهره ی معصوم و دلنشینش بودم که صدای کامیار دراومد...
_پسرای شیطون لطفا بعد صبحونه بازی کنین!:)

هر دو خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه...

بعد صبحونه تصمیم گرفتیم بریم گشت و گذار در طبیعت...
توی ماشین...
راههای پیچ در پیچ جاده ی جواهرده ی رامسر رو میگذروندیم که...
نیما جلوی دهنش رو نگه داشت...
=لطفا نگه دار!:(

کامیار سریع نگه داشت که از در ماشین رو باز کرد و پرید بیرون...
از ماشین پیاده شدم و رفتم نزدیکش که دیدم داره مایع بی رنگی بالا میاره و بنظر ماشین گرفته بودتش!:/
پشتش رو آروم ماساژ دادم که معصوم نگاهم کرد...
=ببخشید...دسته خودم نیست همش راه های طولانی اذیتم میکنه!:(

L💘VE's BERMUDATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang