♥60/2⚠️

219 31 6
                                    


⭐امیر⭐

سوالی نگاهش کردم و گفتم:
خب...

دستم رو کشید و گفت:
بیا بشین تا قشنگ برات تعریف کنم!

نشستیم روی کاناپه و نگاهی به رادوین انداختم که با رورورکش داشت این طرف و اون طرف میرفت.
جیسون لبخندی بهش زد و نگاه نگرانش رو بهم دوخت و گفت:
کیهان رو با یه پسر جوون دیدم...چند روزی میشه اما خب گفتم که مطمئن بشم و بعد بهت خبر بدم...

میون حرفش پریدم و عصبی گفتم:
جیسون چی میگی؟!هیچ میفهمی داری چه مزخرفی تحویلم میدی؟!داری با مردونگی مرد من بازی میکنی!

دستی به صورتش کشید و گفت:
امیر...به خدا راست میگم!

ناباور به جیسون چشم دوختم و با صدای گوشیم برداشتمش.
یه پیام از کیهان بود!

بازش کردم که نوشته بود:
"عزیزم من تا یه هفته نیستم و یه کاری برام پیش اومده...مراقب خودت و پسرمون باش...فعلا!"

پیام رو سمت جیسون گرفتم که کلافه گفت:
بیا اینم یه نشونی از حرف هام...مشکوک نیست که یهو بگه کاری براش پیش اومده بدون اینکه وقتی توی خونه کنارت هست بهت بگه؟!

باورم نمیشد.
امکان نداشت.
خونه دور سرم میگشت.
کیهان من عاشقم بود و نمیتونست چنین کاری کنه!
حتی با چشم های خودمم ببینم باورم نمیشه!

جیسون وقتی حال خرابم رو دید سریع رفت برام به لیوان آب آورد و نگران گفت:
امیر...خوبی؟!امیر؟!

بغض داشت خفه ام میکرد.
هزار جور فکر بد افتاده بود به جونم و وقتی قطره اشکی از چشام چکید رادوینی که کنار پام اومده بود تا اسباب بازیش رو بهم بده تا باهاش بازی کنم با دیدن حالم نق زد و یهو به گریه افتاد.

L💘VE's BERMUDAOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz