🐯🐺🐰⭐🌙

308 35 6
                                    

🐺سامیار🐺

تقریبا دو ماهی به تموم شدن انتظارمون مونده بود!

لبه ی استخر نشسته بودم و پاهام رو توی آب فرو برده بودم.
کامیار داشت به نیما شنا کردن یاد میداد.
نیما همش بازیگوشی میکرد و دل نمیداد تا یاد بگیره.

کامیار با کلافگی گذاشت با اسباب بازی بادیش بازیکنه و اومد سمتم.
شنا کرد و از بین پاهام دراومد و مو های ریخته شده جلوی صورتش رو بالا داد و لبخندی زد و گفت:
نمیخوای بیای تو آب عزیزم؟!

همینجور که داشتم آب آلبالوی طبیعی که جدیدا عاشقش شده بودم رو میخوردم نوچی گفتم که یهو دست هاش دو طرف کمرم نشست و بغلم کرد و وادارم کرد بیام توی آب.
حرصی از خیس شدن بدنم زدم توی سینه اش و گفتم:
بهت گفتم نمیخوام!

خندید و لباش رو گذاشت روی لبام.
میون بوسه هاش نوازش گرم و پر از عشقش رو روی شکمم حس میکردم و غرق آرامش شده بودم!
وقتی بوسه هاش روی گردنم نشست دست هام بی اختیار دور گردنش حلقه شد.
وقتی روی گلوم رو بوسید ناله ای کردم.
گازی از شونه ام و ترقوه ام گرفت که بدنم بی حس شد.
آروم دم گوشش لب زدم:
نمیتونم روی پاهام وایسم کامی!

تو گلویی خندید و خیره توی چشام لب زد:
اوممم پسرم روی تخت رو بیشتر دوست داره؟!

سر روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
دلت میاد اذیتم میکنی؟!

خندید و روی سرم رو بوسید و گفت:
من کی باشم جرعت کنم الهه ی زیبایی من!

خندیدم و روی گردنش رو بوسیدم.
چشاش لحظه ای بسته شد و گفت:
اونقدر شیطنت نکن نمیتونم خودم رو نگه دارم یهو دیدی یه چیزی شد!

لبم رو به گوشش نزدیک کردم و خمارگونه لب زدم:
هر چی میخواد بشه من میخوامت!

با احتیاط بغلم کرد و از پله های استخر بالا رفتیم.
وقتی وارد خونه شدیم سمت اتاق رفتیم.
روی تخت خوابوندم و بدون مکثی روم خیمه زد و لباش رو روی لبام گذاشت و اونا به بازی گرفت.
همزمان داشت شلوار و لباس زیرم رو در میاورد و لباس زیر خودش هم پایین کشید که نیما با جیغ پیداش شد و روی تخت پرید.
کامیار آهی کشید و شاکی نگاهش کرد و گفت:
ووروجک مگه نمیگم یواش تر و آروم تر رفتار کن؟!

نیما خیلی تند لباس هاش رو درآورد و از پشت کامیار رو بغل کرد و روی گردنش رو بوسید و گفت:
ددی دوست...ببخشید!

لبخندی زدو سرش رو برگردوند و روی لباش رو بوسید که نیما با ذوق خندید!
بخاطر شکم برجسته و بزرگم نمیتونستم فعالیتی بکنم و تنها دراز کشیده بودم.
کامیار با شیفتگی روی لبام رو میبوسید و نیما هم بوسه هایی رو روی گردنم مینشوند.
هم لذت بود و هم درد های ریزی که توی شکمم میچرخید!
با عشق به بوسه هایی که گاه کامیار و گاه نیما رو لبام مینشوندن جواب میدادم!
وقتی دست های گرم کامیار روی عضوم نشست و انگشت هاش رو دور عضوم حلقه کرد به سینه های برجسته و صفتش چنگ زدم و نالیدم.
دم گوشم هنگام پمپاژ کردن عضوم لب زد:
عشقم نمیتونیم اینکار رو تا تهش بریم...فقط باید همین لذت رو بهت بدم!

با فشار انگشت هاش روی عضوم و سرعت دست هاش کام شدم.
اما با درد بدی که توی شکمم حس کردم صورتم جمع شد و به بازوی کامیار چنگ زدم و بلند نالیدم.
متعجب و نگران نگاهم کرد و گفت:
بچه؟!

با ناتوانی سری تکون دادم که سریع بلند شد و شلواری تنش کرد و نیما هم اومد کمکش تا لباسم رو تنم کنه.
وقتی کامیار بغلم کرد از درد به گریه افتاده بودم.
نمیدونستم چیشده بود شاید موقعش بود!

وارد حیاط شدیم و سریع نشوندم روی صندلی جلو و کمربندم رو بستم و پشت فرمون نشست و رو به نیما گفت:
خونه بمون اگه خبری شد میام دنبالت!

تایید کرد و سریع راه افتاد!

⭐امیر⭐

سعی داشتم جلوی خندیدنم رو بگیرم اما نمیشد که نمیشد!
به قهقه افتادم که کیهان حرصی اومد سمتم و شروع کردم به دوییدن.

با خنده در حالی مه سعی داشتم پشت مبل ها پناه بگیرم گفتم:
خب من چیکار کنم سرامیک کثیف بود و مجبور بودم تی بکشمش...به من چه که تو حواس پرتی و پاهات رو محکم نمیزاری روی زمین و راه نمیری!

از روی مبل پرید و اومد سمتم که دادی با هیجان و ترس زدم و رفتم سمت آشپزخونه.
با عصبانیت لب زد:
سبک کن توله سگ...من که میدونم از قصد جلوی در ورودی رو آبکشی کردی تا به افتادنم بخندی!

اومد سمتم که رفتم سمت کشوی ملاقه ها و چیزی برداشتم و گفتم:
بیای جلو کارت ساخته...

لبخند مرموزی زد و اومد جلوتر که وسیله ی توی دستم رو بیشتر به سمتش گرفتم.
هی داشت نزدیک و نزدیک تر میشد که رفتم روی صندلی و بعد هم میز و پریدم و از در آشپزخونه زدم بیرون.
امان از دور گردون روزگار که دقیقا همون بلایی که سر کیهان اومد سر من اومد و پام لیز خورد و با کمر پخش زمین شدم.

کیهان با صدایی که توی سالن پخش شد شوکه اومد بیرون.
از درد نمیتونستم تکون بخورم.
اومد بالا سرم که عین پسر کوچولو هایی که از روی دوچرخهشون میوفتن شروع به گریه کردم.
خندید و از زیر سرم گرفت و کمکم کرد بلند بشم که بدون آخ و اوخ نبود.
روی مبل نشوندم و گفت:
سزای پسر کوچولو هایی که به ددیشون بی احترامی میکنن همینه دیگه...

با حرص نگاهش کردم و گفتم:
من پسر تو نیستم و نامزدتم!

خندید و روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
اما این اشک هات دارن یه چیز دیگه ای میگن...بخوای و نخوای یه خوی لیتلی توی وجودت هست...نیست؟!

قهر کرده ازش چشم گرفتم و با اخم های تو هم و لبای آویزون نخیری گفتم!

با حس لبای گرمش روی گردنم خواستم سرم رو فاصله بدم ازش که از بازوم گرفت و خوابوند روی مبل و روم خیمه زد و به جون لبام افتاد!

بوسیدن لبام تموم نشده بود که سمت گردنم حمله ور شد.
لباسم رو از سرم درآورد و لباس خودشم با حرکت خشن و سریعی درآورد و به شروع کرد به بوسیدن گلوم و ترقوه ام و سینه هام!

حتی نفهمیدم کی شلوار رو از پام کند و سر عضوش رو واردم کرد!

L💘VE's BERMUDAOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz