♥8/2⚠️

293 45 5
                                    

🐺سامیار🐺

همینجور که سعی داشتم کامیار رو از نیمای بیچاره دور کنم آهیل هم با جیغ بلندی زد زیر گریه.
لبخندی میون آشفتگیم زدم.
اون واقعا نیما رو دوست داشت توی همین چند ماه اول زندگیش.
کوچیک ترین صدای نیما نظرش رو جلب میکرد.
کامیار و نیما انگار حواسشون نبود که با کلافگی رفتم سمت آهیل تا خودش رو از گریه هلاک نکرده.
همین که بغلش کردم به یکباره سرم گیج رفت.
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم اما نشد و تنها قبل افتادن آهیل رو توی جاش گذاشتم و پایین مبل روی زانو هام افتادم.
درد بدی رو توی سرم حس کردم.

نیما زود تر متوجه شد.
تا اسمم رو نگران صدا زد کامیار هم نگران دست از سرش برداشت و نگاهش رو بهم داد.

اومدن سمتم.
نیما آهیل رو توی بغلش گرفت تا آرومش کنه.
کامیار نگران از دو طرف صورتم گرفت و لب زد:
سامیارم چت شده یهو...سامیار...

آهی کشیدم که هول کرده رو به نیما گفت:
نیما زنگ بزن به امیر!

نیما سریع در حالی که آهیل رو آروم میکرد با امیر تماس گرفت.

نمیدونستم چرا یهویی اینجوری شدم.
دردم هم برای خودم و هم برای کامیار عجیب بود.
تا به حال همچین دردی نداشتم!

از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد و روی مبل خوابوندم.
درد توی سرم پیچیده بود.
چشام رو نمیتونستم باز کنم.
نمیدونستم چقدر طول کشید تا امیر بیاد بالا سرم.

روی سرم رو نوازش کرد و گفت:
سامیار جان...دقیقا کجات درد میکنه...میتونی حرف بزنی؟!

با تحمل درد سرم لب زدم:
س...س...سرم...آییی...

رو به کامیار گفت:
باید ببریمش بیمارستان...شاید یه مشکل جدی باشه!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now