♥48⚠️

403 57 17
                                    

🐯کامیار🐯

این چندمین باری بود که حالش بد میشد...
بعد دوییدنش شوکه به بقیه نگاه کردم...
بلند شدم و رفتم سمتش...
توی اتاق بود...
توی روشویی حموم...
داشت هم هق میزد و هم گاهی عوق...
رفتم سمتش...
اما عصبی دستش رو جلوی بدنش نگه داشت...
🐺کامیار جلو نیا ازت بد...

دوباره عوق و هیچی...
برام سوال بود این بالا نیاوردنش...
خواستم دوباره برم سمت...
دوباره داد زد...
کلافه شدم رفتم سمتش و از بازوش گرفتم و فشاری دادم...
🐯اینکارا یعنی چی ها؟!الآن با من بد حرف بزنی مشکلت حل میشه؟!:/

داغون بود...
نگاهش پر از بغض بود...
پیشونیش رو به بازوم چسبوند...
🐺حالم بده...نمیدونم...

با دیدن آشفتگی حالش نزاشتم ادامه بده...
توی آغوشم کشیدمش...
هق زد...
به معصومیت و بچگیش آروم خندیدم...
روی موهاش رو بوسیدم...
🐯سامیارم...عزیزم...وقتی حالت بده نباید بهم بریزی...من نمردم که تو درد بکشی که...الآن به امیر زنگ میزنم بیاد و اگه چیز جدی بود میریم بیمارستانش باشه؟!:)

از توی بغلم دراومد...
تایید کرد...
روی لباش رو نرم بوسیدم...
توی دلم دعا میکردم فقط بابت کاری که پدر باهاش کرد نباشه...
چون اگه بود حتما به حساب همشون میرسیدم!:/

بعد اینکه از مادر و کیمیا دیدن حال سامیار کمی رو به راهه رفتن...
خب نمیخواستن پدر شک کنه که اینجان...
بهم سفارش کردن حتما از حال سامیار بهشون خبر بدم...
تایید کردم و با درآغوش کشیدنشون راهیشون کردم تا دم در!

نیما توی اتاق کنارش دراز کشیده بود...
خیلی وقت بود به امیر زنگ زده بودم...
بی چون و چرا گفت میاد و کلی نگران سامیار شد!

سمت آشپزخونه رفتم...
یه لیوان آب سرد برداشتم و تا ته لیوان رو نوشیدم...
عصبی بودم...
سامیارم بهم ریخته بود و من بدتر!:/

رفتم سمت اتاق...
کنار تخت نشستم...
نیما سر روی شونه اش گذاشته بود و سامیار نوازشش میکرد...
بهشون خیره بودم که صدای در اومد...
رفتم سمت آیفون و با دیدن امیر توی اسکرین آیفون در رو باز کردم...
بعد اینکه با بفرما آوردمش داخل...
اومد سمتم و بغل نیمه ای کرد و بعد پرسیدن حالم...
لبخندی مصنوعی زدم...
خودشم فهمید زیاد میزون نیستم...
زد روی دوشم و وارد خونه شدیم...
گفتم بره سمت اتاقی که سامیار خوابیده...
خودمم پشت سرش رفتم...
بعد ورود با لبخندی رفت سمت تختش...
⭐به آقا سامیار گل...داداشم پاشو خودت رو لوس نکن...زیادی کامیار نازت رو کشیده فکر کردی چه خبره!:)

به حرفش خندید...
پس گردنی نرمی زدم بهش...
🐯امیر یه کار نکن با پای لنگ بفرستمت خونها...عشقمه حال میکنم لوس باشه...به فضولش چه؟!:/

خندید و گردنش رو گرفت...
⭐باشه حالا دستت سنگینه چقدر!:)

خندیدم و ابرویی بالا انداختم...
🐯کم ور بزن خانومم از دست رفت...

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now