♥63/2⚠️

220 22 1
                                    

🐯کامیار🐯

به نزدیک ترین بیمارستان رسوندمش.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع بستریش کردن.

وقتی دکترش از اتاقش اومد بیرون با نگاهی نگران نگاهش کردیم که لب زد:
افت فشار شدید داشته برای همین از حال رفته و توی دوران بارداری هیچ چیزی بعید نیست اما...

لبخندی زد و گفت:
حال سه قلوهاتون خوبه!

و با خنده ای ادامه داد:
بچه هاتون حسابی شیطونن و حال مادرشون رو گرفتن!

لبخند تلخی زدم و گفتم:
پس جای نگرانی نیست؟!

پشت میزش نشست و گفت:
گفتین اسم همسرتون سامیاره؟!

سری تکون دادم که لب زد:
پس بیمار همکارم جیسون هست درسته؟!

متعجب از این شناخت یهویی لب زدم:
بله درسته!

تلفنش رو برداشت و شماره گرفت و گفت:
متاسفم این رو میگم اما همسرتون باید خیلی زود عمل بشن و دیگه نمیتونن وزن بچه ها رو تحمل کنن و ممکنه هر اتفاق دیگه ای بیوفته!

مضطرب و با بدنی که یخ کرده بود و گلویی که خشک شده بود روی صندلی نشستم و گفتم:
لطفا هر کاری که فکر میکنین به صلاحشه انجام بدین...همسرم همه ی چیز زندگیمه لطفا...

بی سیم به دست اومد سمتم و دست روی شونه ام گذاشت و فشرد و با جیسون حرف زد تا برای انتقالش به بیمارستان خودمون اقدام کنه!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now