🐯کامیار🐯
به نزدیک ترین بیمارستان رسوندمش.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع بستریش کردن.وقتی دکترش از اتاقش اومد بیرون با نگاهی نگران نگاهش کردیم که لب زد:
افت فشار شدید داشته برای همین از حال رفته و توی دوران بارداری هیچ چیزی بعید نیست اما...لبخندی زد و گفت:
حال سه قلوهاتون خوبه!و با خنده ای ادامه داد:
بچه هاتون حسابی شیطونن و حال مادرشون رو گرفتن!لبخند تلخی زدم و گفتم:
پس جای نگرانی نیست؟!پشت میزش نشست و گفت:
گفتین اسم همسرتون سامیاره؟!سری تکون دادم که لب زد:
پس بیمار همکارم جیسون هست درسته؟!متعجب از این شناخت یهویی لب زدم:
بله درسته!تلفنش رو برداشت و شماره گرفت و گفت:
متاسفم این رو میگم اما همسرتون باید خیلی زود عمل بشن و دیگه نمیتونن وزن بچه ها رو تحمل کنن و ممکنه هر اتفاق دیگه ای بیوفته!مضطرب و با بدنی که یخ کرده بود و گلویی که خشک شده بود روی صندلی نشستم و گفتم:
لطفا هر کاری که فکر میکنین به صلاحشه انجام بدین...همسرم همه ی چیز زندگیمه لطفا...بی سیم به دست اومد سمتم و دست روی شونه ام گذاشت و فشرد و با جیسون حرف زد تا برای انتقالش به بیمارستان خودمون اقدام کنه!
YOU ARE READING
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...