♥24⚠️

614 78 29
                                    

🐰نیما🐰

با نوازشای دست کسی از خواب بیدار شدم...
سرم روی سینه ی سامیار بود و با انگشتای پر محبتش داشت موهام رو به بازی میگرفت!☆~♡

لبخندی روی لبام نشست و روی سینه اش رو با شیطنت شکستم...
تو گلویی خندید و محکم روی سرم رو بوسید...
🐺صبح بخیر کوچولو موچولوی ددی!:)♡

لبخندی زدم و جوابش رو دادم و با لبخند شیطونی بلند شدم و روی شکمش نشستم و مظلوم نگاهش کردم...
🐰ددی؟!:(♡

لبخندی زد...
🐺جانم؟!:)♡

خودمم نمیدونستم چی میخوام...
ولی حسی ته دلم قلقلکم میداد برای انجام دادنش...
شاید دیشب با چشای بسته کلی بهش فکر کرده بودم!☆~☆

وقتی مکثم رو دید دستم رو گرفت و کفش رو بوسید...
🐺اگه پسر کوچولوی منی...پس نباید از چیزی بترسی...راحت بگو حرفت رو خوشگلم!:)♡☆

لبخندی خجل زدم...

همون لحظه سامیار وارد اتاق شد...
چون امروز شرکت تعطیل بود دیر بیدار شده بودیم...
با لبخندی اومد روی تخت...
دراز کشید و آرنجش رو تکیه گاه سرش کرد...
🐯عروسک خوشگلا یواشکی شیطونی کردن در غیاب سرپرستتون حرامها!:)

هر دو به حرفش خندیدیم...
کامیار سریع از بازوم گرفت و کشید سمت خودش...
نشست و من رو توی بغل خودش نشوند...
روی گوش و گردنم رو بوسید...
رو به سامیار با لبخندی پر از معنا...
🐯عشقم چطوره همین الآن به وظایف پدر پسرتون عمل کنین...هوم؟!:)♡♡

سامیار خندید...
🐺مگه میشه جلوی آتیشی مثه تو رو گرفت مرد جذابم؟!:)♡

کامیارم شیطون خندید و یهویی من رو خوابوند روی تخت و روم خیمه زد...
اولش خجالت کشیدم...
اما مگه همین رو نمیخواستم...
پس باید مثه همه ی عاشقا رفتار میکردم!♡~♡

دستام رو در گردنش حلقه کردم...
لبخندی زد و روی پیشونیم رو بوسید...
🐯مثه اینکه اینجا یه خرگوش کوچولو داریم که خیلی دلش میخواد...هوم؟!:)♡

آروم سری تکون دادم...
توگلویی خندید...
🐯باشه برای خوردن خوشمزه ترین خرگوش دنیا باید معطل نکرد!☆~♡

سامیار به حرفش خندید...
اومد نزدیک و از گردنش گرفت و بوسه ای رو شروع کرد...

🐺سامیار🐺

از بوسهای داغش متوجه شدم حالش خیلی خرابه...
خنده ام گرفته بود...
نیما کوچولو ممکن بود از خشن بودنش بترسه...
خب ولی مطمئن بودم که کامیار با اون مثه من رفتار نمیکنه چون خیلی بیجون تر از این حرفا بو!☆~♡

وقتی کامیار سراغ لباش رفت...
گرم میبوسید...
انگار داشت جوری رفتار میکرد که جسم شکستنی زیرش آسیبی نبینه و این من رو خوشحال میکرد!☆~☆
با لبخندی سراغ گردن ظریف و سفیدش رفتم و بوسهایی رو روی پوست نرمش بجای گذاشتم...
مینالید و آهای با لطافتی از میون لباش شنیده میشد!♡~♡

کامیار از داغی و کنترل خشن بودنش سرخ شده بود...
دستم رو سمت رکابی مشکیش بردم و با یه حرکت از سرش درآوردم...
از گردنم گرفت و بوسه ای داغ رو شروع کرد...
هم میمکید و هم گاز میگرفت...
بی اختیار آهی کشیدم...
من رو بیشتر به خودش چسبوند و چنگی به باسنم زد...
دستش زیر پیرهنم رفت و سریع از سرم خارجشش کرد...
سمت گردنم حمله ور شد...
مثه همیشه قصد داشت کبود کنه...
دروغه اگه بگم از مارکای مالکیتش خوشم نمیومد!♡

بوسها و مکیدناش روتا روی شکمم برد...
روی سینه ام ضربه زد که افتادم روی تخت...
با بوسه ای سمت ترقوه ام رفت...
با خماری توی چشای نیما خیره شدم و دستم رو توی موهای موج دار و نرم فرو یردم و به سمت خودم کشیدم...
لبام رو به لباش چسبوندم...
لبخندی با چشای دریاییش زد و محکم بوسید...
خندیدم...
🐺دوسش داری؟!:)♡

منظورم به رابطه با ما بود که سریع چشمکی زد...
🐰آره خیلی دوست!:)♡♡

خندیدم...
اما با حرکت کامیار یهویی نالیدم...

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now