🐰نیما🐰
وقتی دیدن فیلم تموم شد...
همچنان مشغول خوردن پاستیل بودم...
کامیار گوشیش زنگ خورد و رفت گوشه ی اتاق تا جواب بده...سامیاری من رو بیشتر توی بغلش کشید و تکیه دادم به سینه اش...
دستش رو آورد جلوم تا یکم پاستیل برداره...
نزاشتم و با ناز لب زدم...
🐰اینجوری نه ددی!:(خندید و بینی ام رو بوسید...
🐺پس چجوری خرگوشک!:)♡شیطون پاستیلی رو میون لبام گذاشتم...
سرم رو برگردوندم و بهش نزدیک شدم...
توگلویی خندید و لباش رو گذاشت روی لبام و با مکشی پاستیل رو قاپید...
با ذوق خندیدم...
🐰حالا خوشمزه تر شد...مگه نه؟!:)♡خندید و تایید کرد و سریع خوابوندم و روم خیمه زد...
جای جای صورتم رو محکم بوسید...
مکید...
گاز گرفت...
به قهقه افتاده بودم و گه گاهی از لذت آه میکشیدم...
با لبخندی دندون نما بهم خیره شد که با چشای خمار از خنده نگاهش کردم...
🐰ددی بسه بدنم بی حس شده!:)♡شیطون نگاهم کرد و دست زیر پیرهنم برد که با خنده مقاومت کردم...
بزور از تنم درآورد...
جیغ کشیدم...
خندیدم...
سمت گردنم رفت و محکم مکید...
🐺اوممم...اینجا یه پاستیل لذیذ و خوشمزه داریم!☆~♡خندیدم...
همین میون کامیار اومد روی تخت...
با حرفی که زد سامیار چشم ازم گرفت و بهش نگاه کرد...
🐯از شرکت زنگ زدن و گفتن یه اشتباهی توی حسابای شرکت ایجاد شده و نصف پولا توی حسابا نیست!:/🐯کامیار🐯
عصبی از بی دقتی که شده بود توی شرکت...
بعد گفتن ماجرا به سامیار...
به سمت کمد رفتم و سریع لباس پوشیدم...
سامیارم سریع همینکار رو کرد...
اون پولا همه زحمتای چندین و چندساله ی پدرم و پدرش بود و حتی خودمونم کلی براش زحمت کشیده بودیم و وقت گذاشته بودیم...
سریع دوییدم سمت در خروج و ماشین...
سامیارم سریع خودش رو نشوند و سوار شدیم...
🐺به نیما گفتم خونه بمونه و اگه دیر رسیدم برای خودش غذا سفارش بده!:(تایید کردم...
نگران بودم...
دلم شور میزد...
نمیخواستم اتفاق بدی بیوفته!:/وقتی رسیدیم به شرکت...
سریع از پلها بالا رفتیم...
وارد آسانسور شدیم...
بعد ایستادنش به طبقه ی بالای برج...
وارد سالن شرکت شدیم...
همه با دیدنمون نگران سلامی گفتن...
پدر با خشم اومد سمتمون...
_بیا...اینم نتیجه ی همه ی خوشگذرونیا و بی فکریاتون...سایت شرکت حک شده و تموم دار و ندارمون پریدددد...آخر حرفش رو با غرش گفت...
بعد فریادش به همه گفت برن بیرون...
با نگرانی به پدر خیره شدم...
نیم نگاهی به سامیار انداختم...
رنگ پریده و بیحال جلوه میکرد...
دستی به صورتم کشیدم...
🐯پدر خودتون از همه بهتر میدونین که من برای این شرکت هر کاری کردم...اینکه سایت شرکت حک شده یه اتفاقه و باید به پلیس...
YOU ARE READING
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...