🐯کامیار🐯عصبی رفتم سمت اتاق...
نیما همچنان داشت شیطونی میکرد...
رفتم سمت حموم...
با دوش آب داشت کل حموم رو آب پاشی میکرد و توی وان بالا و پایین میپرید...
هوفی کشیدم...
نمیدونم یا من نمیدیدم شیطونیاش رو این مدت یا یهویی اون روش رو داره نشون میده!:/رفتم سمتش و از مچ دستش گرفتم البته بدون خیس شدن نبود!:/
فشار انگشتام رو دور مچش محکم کردم...
🐯پدر سوخته من رو خیس میکنی؟!:/خندید و تند تند سر تکون داد...
🐰آره آره آره آب دوست!^_^چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم...
🐯امروز یکم آتیش سوزوندنت زیاد بود و تنبیهت هم سخت تره بیبی!:)تخس پا کوبید توی آب...
🐰ددی سامیاری؟!:(سامیار لبخند متاسفی زد و بهم نگاه کرد...
🐺متاسفم عزیزم!:(بعد اینکه از حموم کشیدمش بیرون روی تخت بردمش...
سعی میکرد از زیر دستم فرار کنه اما نزاشتم برگردوندمش سمت شکمش و دستاش رو روی هم پشتش بستم و کاری کردم روی زانوهاش بشینه...
سامیار با نگرانی نگاهمون میکرد...
روی تخت روی زانوهام وایسادم...
باسن سفیدش کاملا در معرض دید بود...
لبخند شیطونی زدم...
دستی روش کشیدم که لرزید...
تازه صدای هق هقاش اومد...
ترسیده بود خرگوش کوچولوم!:)موهاش پشت گردنش رو نرم نوازش کردم و با دست دیگم روی باسنش رو مالیدم...
🐯اوممم یه خرگوش کوچولوی ترسو اینجا داریم که بیرون این اتاق از هیچی نمیترسیده!:)فین فین کرد...
🐰ددی جونم؟!:(♡خندیدم...
🐯نوچ نوچ نوچ...فکر نکن میتونی خرم کنی بیبی خرگوشک!:)ادای گریه درآورد و سرش رو گذاشت روی بالشت...
بدون معطلی اولین ضربه رو به باسنش زدم...
جیغ زد...
به گریه افتاد...
🐯باید بلند تا بیست ضربه بشمری بیبی!:)وقتی هیچ واکنشی نشون نداد دوباره ضربه زدم...
با جیغ لب زد...
🐰آییی چشم میگم هق هق!:(حدودا نزدیکای بیست ضربه بود که بیحال شد...
به ضعیفیش لبخند تلخی زدم...
بیخیال بقیه ی تنبیه شدم و بازش کردم و بغلش کردم روی تخت خوابوندمش و حوله ی نمداری برداشتم و روی تنه عرقیش کشیدم و صورتش رو که از اشک خیس بود پاک کردم...
سامیار کنارش دراز کشیده بود و بغض داشت...
لبخندی زدم و صورت هر دوشون رو بوسیدم...
🐯اینا همش بخاطر خودشه باید بعد اومدن یه داداش کوچولو هم داداش خوبی باشه و هم ددی کوچولوی خوبی!:)♡☆لبخندی زد و بعد درآغوش کشیدن نیما چشا رو بست...
هر دوشون رو توی بغل خودم فشردم و چشام رو بستم!♡♡♡🌙کیهان🌙
روی باسنش رو نرم نوازش کردم...
وقتی گوشت و پوستش رو میون انگشتام فشردم نالید...
تا خواست این حرکتم رو هضم کنه دسته دیگم رو سمت عضوش بردم و با نوازشی فشردم...
آه بلندی کشید و لرزید...
توگلویی خندیدم میون پاهاش خم شدم...
عضوش رو پمپاژ کردم...
خیره توی چشای خمار و دریاییش سرش رو وارد دهنم کردم...
دستاش به ملافه ی روی تخت چنگ زد و کمرش از روی تخت بلند شد و آهی کشید...
خندیدم و کلش رو وارد دهنم کردم و بعد خیس کردنش شروع به خوردنش کردم!♡بدنش داغه داغ شده بود...
انقباض بدنش تمومی نداشت...
نالهاش یکی پس از دیگری با ناز و ادا به گوشم میرسید...
حال خوبم خوبتر شد...
بدنم برای ذره ای از وجودش میجنگید...
برای بدست آوردنش کل سلولای تنم فعالیت میکردن...
رنگ برنز پوستم سرخ شده بود...
رنگ کرمی مایل به سفیدش صورتی رنگ و خواستنی تر شده بود!♡وقتی نزدیک اومدن بود روی تنش خیمه زدم...
لباش رو به بازی گرفتم...
گردنش رو مکیدم و بوسیدم...
استخون ترقوه اش رو گازهای ریزی زدم...
روی سینه و نیپلش رو گاز زدم و بوسیدم...
با لذت آه میکشید و از موهای سرم چنگ گرفته بود و گاهی سرم رو به سمت اونجایی ازبدنش که میخواست هدایت میکرد!♡
عاشق لذتش بودم برای همین باهاش همراهی کردم و جای جای بدنش رو بوسیدم و هیچ جایی رو از یاد نبردم!♡
رفع دلتنگی سخت بود و عطش وجودم زیاد!♡~♡
YOU ARE READING
L💘VE's BERMUDA
Romanceبرمودای عشق...!♡♡♡ عشقه دو تا مرد...!♡ عشقه دو مرد به پسری زیبا و فریبنده...!♡ ✓رابطه ی دو نفره ای که با اومدن نفر سوم به کل تغییر کرد...!^_^♡♡♡ _خیلی دوستتون دارم پسرای من!❤_❤ +نوچ من بیشتر دوستت دارم عشقم!♡_♡ =جر نزن ددی...من بیشتر ددی بزرگم رو دو...