♥33/2⚠️

254 42 13
                                    


🐯کامیار🐯

خیلی سریع خودم رسوندم خونه.
امروز توی شرکت کارهام زیاد بود برای همین دیر رسیدم و بدقولی کردم و باید کلی ناز میکشیدم تا سامیار قبول کنه و ببخشه من رو!

با رسیدنم دم خونه به گوشی نیما زنگ زدم و گفتم:
نیما عزیزم من دم درم!

بعد قطع کردنم پنج دقیقه ای طول کشید تا بیان پایین و بشینن توی ماشین.

سامیار با توپ پر نشست جلو که لبخند بهش زدم و دستش رو گرفتم و بوسیدم.
وی صورت خندون نیما و بهم بوسیدم و روی مو های ابریشمی آهیلی کت خواب بود رو دست کشیدم و راه افتادم.

طوری نکشید تا برسیم.
توی حیاط بیمارستان پارک کردم.
موقع پیاده شدن از ماشین به سامیار کمک کردم.

سمت مطب رفتیم.
خیلی هیجان زده و خوشحال بودم برای شنیدن و دیدن کوچولوهایی که بی توجه به تعدادشون از گوشت و خون و استخوون خودم و خودش بودن!

آهیل توی بغل نیما خوابیده بود.
اونقدری خواب آلود بود که نبودن توی بغل سامیار بیقرارش نکنه.
جدیدا حسابی بیقراری میکرد و نبودن توی بغل سامیار براش حکم مرگ رو داشت.
پدرسوخته این ارث حسودی و خودخپاهیش رو از ددی تایگرش به ارث برده بود!

وقتی سمت اتاق سونوگرافهای رفتیم سامیار با کمک من روی تختی دراز کشید.
نیما روی یکی از تخت  نشسته و سعی داشت نزاره بیدار بشه.

دکتر اومد و خیلی باهامون گرم گرفت و پشت مانتیور نشست.
پیرهن سامیار رو بالا برد و اون دستگاه کوچیک رو به کرمی آغشته کرد و روی شکمش گذاشت و شروع به مالش روی برجستگی شکمش کرد و بعد چند دقیقه صداهایی به گوش رسید.
دکتر با خنده از روی ذوق گفت:
همونطور که حدس زده بودم...سه تا هستن و بهتون واقعا تبریک میگم!

L💘VE's BERMUDADonde viven las historias. Descúbrelo ahora