🐯🐺🐰💗

321 47 18
                                    

🐺سامیار🐺

حتی یه لحظه هم از آغوش کامیار بیرون نیومدم.
آهیل هم توی آغوشش بود و خواب آرومی رو بعد مدت ها تجربه میکرد!

وقتی به خونه رسیدیم.
نیما با دیدنم کل طول حیاط رو دویید و توی آغوشم پرید.
به قدری محکم بغلم کرد که دردم اومد.
اما حل شدن توی آغوش کوچیکش پر از حس زندگی بود!
کل صورتم رو بوسه بارون کرد و یه ریز گریه میکرد.
خندیه ام گرفت و با عشق به بوسه هاش پاسخ میدادم.
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و اشک ریختم.
دم گوشش لب زدم:
دلم برات یه ذره شده بود ووروجکم!

خندید و روی شونه ام رو بوسید و گفت:
وقتی نبودی ددی گندهه رو نگه داشتم و اذیتشم نکردم!

خندیدم که کامیار روی صورتش رو بوسید و گفت:
پسرکم برای ددی صبحونه درست میکرد اما خودش بزور به غذا میزد!

خندیدم و نگران به لاغر شدن نیما چشم دوختم.
روی صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
از این به بعد هر چی برات پختم رو باید دو بشقاب بخوری باشه؟!

خندید و چشمی گفت.
با ذوق با دیدن آهیل بغلش کرد.
محکم بوسیدش و آهیل ناباور خندید!

متعجب خندیدیم و روی سر هر دوشون رو بوسیدم!

وقتی وارد خونه شدیم.
نیما با آهیل بازی میکرد و ازش دل نمیکند.
به سمت حموم رفتم.
بدنم کوفته بود و احساس ضعف داشتم.
کامیار پشت سرم وارد حموم شد.
میترسیدم بدنم رو ببینه!
میترسیدم از فکر های کثیفی که قرار بود بکنه!

خواستم بیرونش کنم که نزاشت.
محکم بغلم کرد.
اشک هام جاری شد.
دم گوشم لب زد:
من هیچ وقت فکر نمیکنم که سامیارم از پاکیش کم شده...تو مقصرش نبودی و...

مکث کرد که متوجه ی بغض صداش شدم.
کامیار محکم بود اما سر من نه!
میشکست و عین نوجوونی هامون احساساتش اشک میشد روی گونه هاش!

از دو طرف صورتش گرفتم و توی صورتش خیره شدم.
سرش رو پایین انداخت و لب زد:
من بی لیاقتم...هق...بی لیاقتم و نمیتونم ازت مراقبت...

دست روی لباش گذاشتم و سرم رو به دو طرف تکون دادم.
دستم رو گرفت و محکم بوسید و گفت:
متاسفم سامیارم...متاسفم!

دستش روی زخم های روی سینه ام کشید.
دستش رو گرفتم که نگاهی پر از عصبانیت به زخم هام کرد و گفت:
اینا جای ضربه ی کمربنده؟!

سرم رو پایین انداختم از چونه ام گرفت و بالا آورد و گفت:
قرار نیست عصبانیتم رو روی تو خالی کنم...

چونه ام رو فشرد و گفت:
اون مرتیکه ی عوضی...بهت...بهت...

نمیتونست بگه!
شکستم وقتی شکست!
با کلافگی لب زدم:
مهم اینه الآن به تقاص کارش رسیده کامیارم...منم فراموشش میکنم!

نگاهی به چشای پر شده ام کرد و از بازوم گرفت و چسبوند به دیوار.
با استرس به چشای به خون افتاده اش نگاه کردم.
میدونستم از خشم پره.
میدونستم باید یه جوری خالیش کنه.
وقتی مشتش کنار صورتم نشست و پیشونیش رو آروم به پیشونیم زد.
لبخند تلخی بهش زدم.
در واقع میدونستم غیرتش جوری خدشه دار شده که حاضره من رو هم بزنه!

از دو طرف پیرهن بدون دکمه ام گرفت و از تنم درآوردش.
به زخم هام خیره شد.
از دو طرف صورتش گرفتم و گفتم:
کامیار خواهش میکنم!

از مچ دست هام گرفت و به دیوار میخکوب کرد و گفت:
میدونی که پاک کردن رد دست های کثیف اون مرتیکه ی لاشی یکم دردناکه...هوم؟!

لبخندم تلخ تر شد و به چشای خونیش چشم دوختم و سری تکون دادم!

L💘VE's BERMUDADonde viven las historias. Descúbrelo ahora