♥41/2⚠️

212 38 3
                                    

🐯کامیار🐯

وقتی حس کردم پدر خسته و کسله سمت اتاق مهمان راهنماییش کردم و گفتم دوش بگیره و استراحت کنه و هر چی نیاز داشت خبرم کنه.

نیما هم با آهیل وسط حال مشغول بازی کردن بود.
سامیار هم یه دقیقه نمیزاشت ازش فاصله بگیرم.
بین پاهام نشوندمش و روی گردنش رو بوسیدم و دم گوشش لب زدم:
اینجوری خوبه؟!

با ناز سری تکون داد و گفت:
اوهوم دوست دارم بهت تکیه بدم!

نیما لبخندی زد و اومد جلو و روی شکمش رو بوسید.
سامیار روی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
الهی دورت بگردم عروسکم...

دست روی شکمش گذاشت و زد به دو طرف ضورتش و پیشونیش شو گفت:
اینم سه تا بوس از طرف سه قلوهای خوشگل به ددی خوشگلشون!

نیما با ذوق خندید و سرش رو به شکمش چسبوند و گفت:
وقتی به دنیا اومدن اسم هاشون رو من انتخاب میکنم!

دستم رو توی مو هاش فرو بردم و پخششون کردم و گفتم:
آهان بعد اون وقت اسم هاشون عین خودت ناز و ملوس باشه؟!

اخمی بهم نشون داد و گفت:
اصلا یه کاری نکن کل اول اسم هر سه تاشون رو نون بزارما!

سامیار به تهدیدش خندید و جدی گفت:
اصلا کسی حق نداره تا به دنیا نیومدن هیچ اسمی انتخاب کنه...فهمیدین؟!

دست هام رو دور شکمش حلقه کردم و روی صورتش رو عمیق بوسیدم و گفتم:
چشم شما امر کن فقط!

وقتی اخم نیما رو روی خودم حس کردم متوجه دلخوریش شدم.
خندیدم و از دستش گرفتم و کشیدمش که نشست کنارم و دستم رو دورش انداختم و روی صورتش رو بوسیدم و لب زدم:
خیله خب توله خرگوش...اصلا امر شما هم قبول!

خندید و سرش رو برگردوند سمتم و روی لبام رو بوسید که لبخندی با چشیدن شیرینی لبای لطیفش روی لبام نشست و چشام رو بستم.
هر دوشون با دیدنم زدن زیر خنده.
زیر لب لب زدم:
پدر سوخته میدونی وقتی اینجوری بوسم میکنه کنترلم رو از دست میدم...

به حرفم خندیدن و با صدای جیغ آهیل بهش چشم دوختیم که چهار دست و پا تا کنارمون اومده بود.
سامیار عین خودت جیغی زد و گفت:
وای خدا این نفس رو نگاه داره بزرگ میشه...

لبخندی زدم و به نیما گفتم بغلش کنه و بعد بغل مردنش نشوندش روی پاش و سامیار لوپش رو بوسید و موهاش رو نوازش کرد که آهیل با ذوق خندید و دست زد.



L💘VE's BERMUDAOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz