🐯🐺🐰🌪

339 44 15
                                    

🐰نیما🐰

کامیار از خستگی روی کاناپه خوابش برد.
میترسیدم برم توی اتاق و سامیاری که تازه خوابیده بود رو بیدار کنم.
از تنهایی خوابیدن هم میترسیدم.
آهیل رو توی کریرش گذاشتم و مراقب بودم بیدارش نکنم.
رفتم پیش کامیاری و بغلش خوابیدم.
میون خواب و بیداری من و توی آغوش گرفت و از پشت بغلم کرد و به خودش چسبوند.
گریه ام گرفت.
اون هم شکسته بود!
اون باعث تشکیل این خانواده بود.
اون اول با سامیار این عشق رو ساخت.
اون هم دوست بود هم مرد و هم پدر و هم نگهبان زندگیمون!

نفمیدم کی خوابم برد.

🐯کامیار🐯

با سردرد بدی چشم باز کردم.
نیما دوی بغلم بود.
روی مو هاش رو بوسیدم و آروم از کنارش بلند شدم.
یه راست رفتم توی اتاق.
سامیار روی تخت نبود.
با نگرانی به جای جای اتاق نگاه انداختم.
به سمت سرویس رفتم.
صدای گریه اش به گوشم رسید.
با دلشوره خواستم در رو باز کنم.
دستگیره ی در رو پایین کشیدم که دیدم قفله.
در زدم و صداش زدم.
جوابم رو نداد.
دوباره در زدم و گفتم:
سامیارم؟!در رو چرا بستی؟!مگه نمیدونی حالت بده...

به در ضربه ای زد و بلند گفت:
نمیخوام...بازش نمیکنم!

عصبی شدم از لرزش صداش و گفتم:
عزیزم بچگی نکن تو حالت خوب نیست...

میون حرفم داد زد و گفت:
حالم داره از همه چی بهم میخوره...نمیتونم اینجوری خودم رو تحمل کنم...

نزاشتم حرفش رو بزنه و کوبیدم به در و گفتم:
میگم باز کن...باز کن این در رو تا نشکستمش...

ضربه ی محکمی به در زد و گفت:
اصلا میخوام بمیرم...بدم میاد از اون نگاه های منزجر کننده ات!

با مشت کوبیدم به در و غریدم:
تو خیلی بیجا میکنی که میخوای بمیری...من به جهنم اصلا همه چی به جهنم پسرت چی؟!نیما چی؟!

با صدای شکستن چیزی با استرس صداش زدم.
وقتی صدایی ازش درنیومد ندیدم چجوری در رو با ضربه ای شکستم و وارد شدم.
سامیار با دیدنم یکه خورد.
از روی زمین بلند شد.
نگاه پر حرصی بهش انداختم و بعد به جای شیشه ای مایع دستشویی که صد تیکه شده بود چشم دوختم.
رفتم سمتش که توی خودش جمع شد.
کنارش روی زانوم نشستم و گفتم:
کل هنرت برای زندگیمون همین بود؟!خودکشی؟!میخوای بمیری و دوست نداری دیگه ادامه بدی؟!باشه هر چی عشقم بگه همون میشه...مگه نه اینکه حرف حرفشه همیشه؟!

🐺سامیار🐺

از دستم گرفت و کشیدم بیرون.
از اتاق خارج شدیم و بی توجه به نیمایی که داشت با گریه از کامیار تمنا میکرد که ولم کنه از خونه خارج شدیم.
اونقدری سریع حرکت میکرد که حتی نفهمیدم کی سوار ماشین شدیم.
بعد نشستن در های ماشین رو قفل کرد.
خیلی سریع ماشین رو روشن کرد و پا روی گاز گذاشت و از حیاط خارج شدیم.
نمیخواستم زیر زورش له بشم.
نمیخواستم این همه ترس و درد رو تحمل کنم.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
نگه دار این لعنتی رو میخوام پیاده بشم...

از مچ دستم گرفت و گفت:
حرف زدی و قراره نشونت بدم این حرف هایی. که از دهنت میزنه بیرون برام چقدر گرون تموم میشه!

بعد حرفش سرعتش رو بیشتر کرد.
واقعا میترسیدم حرفه دیگه بزنم.
این کامیار رو نمیشناختم.
بغضم به گلوم فشار آورده بود.
نتونستم دووم بیارم اشک هام جاری شد.
چشام نیسوخت از بس که برای اتفاقات اخیر که هیچ مقصرشون نبودم اشک ریختم.
تنها میون دید تارم راهی که به کوه میرسید رو حدس زدم.

وقتی پیچید و کنار جاده وایساد.
به رو به رومون چشم دوختم.
دقیقا یک متری تا دره فاصله داشتیم.
از جوونی هامون میدونستم کامیار گاهی دیوونگی میکنه اما نه اینقدر!
با ترس به جلوم و به کامیاری که عصبی با دو دست فرمون رو محکم میفشرد و صدای نفس های سنگینش میومد نگاه کردم.
پاش رو روی گاز فشرد که با از بازوش گرفتم و گفتم:
غلط کردم...کامیار به خدا دیگه نمیگم...اصلا هر چی بگی همون میشه...

دوباره پاش رو روی گاز فشرد که از ترس اشک هام بیشتر جاری شد و گفتم:
کامیارررر...تو رو جون آهیل نکن...هق هق هق...

پیشونیم رو به بازوش چسبوندم و گریه ام اوج گرفت.
با لرزیدن بازوش متوجه ی حال خرابش شدم.
اشک ریختنش رو دیدم.
با اشک هایی که جاری شده بود لب زد:
مگه نمیخواستی تمومش کنی؟!

ضربه ای به فرمون زد و غرید:
چطور به خودت اجازه دادی حرف از مرگ بزنی وقتی هنوز اول راهیم؟!مگه من همه چیز رو برات نساختم؟!هر اتفاقی که افتاد نزاشتم آب توی دلت تکون بخوره...نزاشتم کسی بفهمه و خودم تموم سختی هامون رو کشیدم...تا بحال شده به خودت بگی کامیار هم گاهی نیاز داره من پشتش باشم؟!شدههه؟!

اون حرف میزد و من فقط اشک میریختم.

کامیار به جنون رسیده بود و شکستگی غرور و غیرتش و معشوقه اش دیوونه اش کرده بود!
از بازوش چنگی گرفتم و به نیمرخ عصبیش خیره شدم و گفتم:
کامیار...میدونم برات گرون تموم شده...اما این اتفاق تقصیر هیچ کدوممون نبوده و نمیتونستیم کاری کنیم...من نشکستم چون تو و آهیل و نیما بودین...بعد اون همه دردی که بهم رسید فقط و فقط بخاطر شما ها دووم آوردم!

اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
به نظرت چقدر طول میکشه تا برسیم به انتهای این تپه؟!

خودش رو به دیوونگی زده بود!
اصلا نمیخواست کوتاه بیاد!
جاهامون عوض شده بود!
اون داشت عین پسر بچه ای رفتار میکرد که تا به خواسته اش نمیرسید دست از نق نق و بهانه گیری هاش نمیکشید!

لبخند تلخی روی لبام نشست و لب زدم:
یادته وقتی بچه بودیم...از ارتفاع میترسیدم...توی استخر میترسیدم از بالای سکو بپرم توی آب...از پشت بغلم کردی و با هم پریدیم...اونقدری اون روز از اینکارت خوشم اومد که منی که از ارتفاع وحشت داشتم بار ها و بار ها باهات پریدم و حتی برای بار آخر تنهایی امتحانش کردم!

لبخندی روی لباش نشست و گفت:
تو خیلی عزیزدوردونه بودی...لوس بودی...زودی اشکت درمیومد...اگه کسی هم نمیخواست کمکت کنه توی یه نگاه و دیدن چشای معصومت دست به کار میشد و کمکت میکرد!

خندیدم و دست روی دستش گذاشتم و گفتم:
اگه باز هم بگم از ارتفاع میترسم...بغلم میکنی؟!

دستم رو که روی دستش بود گرفت و سمت لباش برد و بوسید و گفت:
میدونی که برات میمیرم...بغل کردن که چیزی نیست!

لبخندی با بغض و عشق روی لبام نشست.
وقتی از دو طرف صورتم گرفت و لباش با خشونت روی لبام نشست.
به عطش مردم خندیدم و همراهش لبام رو برای بوسیدنش حرکت دادم!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now