🐯🐺🐰⭐🌙

332 42 32
                                    


🐺سامیار🐺

هنوزم خجالت میکشیدم از روبرو شدن با بقیه!
امیر و کیهان برای تبریک اومدن پیشمون و یه هدیه هم خریدن که خب طبیعتا هر پسری از اون ماشین قرمز رنگ فانتزی خوشش میومد!
کامیار یه لحظه هم از کنارم تکون نمیخورد.
شاید به بهترین آرزوی زندگیش رسونده بودمش و از بوسیدن و نوازش کردنم حتی جلوی جمع هم امتنا نمیکرد!

برای شام استیک و سالاد و سس مخصوص درست کرده بود.
خیلی خوشمزه شده بود و تا آخر بشقابم رو خوردم و البته به غیر از اینکه خودش هم کلی قاچ با چنگال خودش بهم داد!
نیما هم البته با دست خودش غذا نمیخورد و بازیگوشی میکرد.
کیهان عین مردای جنتلمن هم هوای امیر رو داشت و هم نیما.
خب نیما هم انگاری خیلی از کیهان خوشش میومد و عین عموش دوستش داشت و خب باهم کنار میومدن!
حتی صداش میکرد عمو کیهان!
البته که از این خانواده ی پنج نفره ای که قرار بود یه کوچولو بهشون اضافه بشه کلی خوشمون میومد و عشق میکردیم!

با احساس درد کوچیکی توی شکمم رو به کامیار لبخندی زدم و گفتم:
ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود!

لبخندی زد و گفت:
نوش جونت عزیزم!

از روی صندلین با احتیاط بلند شدم و با بخشیدی سمت اتاق رفتم.
بعد از ورود به اتاق یه راست رفتم سمت سرویس.
دردش هی شدید و شدیدتر شد!
نگران خواستم کامیار رو صدا کنم که یهو آه از نهادم دراومد با پیچیدن دلم!
همین ناله ام باعث شد در سرویس باز بشه و کامیار نگران بیاد سمتم.
یه دستش از بازوم و یه دستش از پهلوم گرفت و از سرویس بیرون آوردم و نشوند روی تخت و گفت:
عزیزم دلت درد گرفته؟!

دستش رو روی شکمم گذاشت و آروم نوازش کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
فکر کنم نباید غذای سنگین بخورم اذیتم میکنه!

سری تکون داد که امیر و کیهان با در زدن وارد شدن.
امیر نگران اومد سمتم و گفت:
بچه اذیتت کرده؟!درد داری؟!

تنها نگاهش کردم که کامیار گفت:
بخاطر شام هم هست...گوشت خیلی سنگینه و باید رژیم غذاییش رو رعایت کنه!

امیر تایید کرد و گفت:
الآن یکم عسل و آبلیمو بخور تا معده ات آروم بشه بعدش اگه خوب نشد دردت میریم بیمارستان هوم؟!

باشه ای گفتم که نیما اومد بغلم و صورتم رو بوسید و گفت:
الان برای ددی خوشگلم عسل و آبلیمو درست میکنم زودی خوب بشه!

خندیدم و روی موهاش رو بوسیدم که با ذوق رفت سمت آشپزخونه.

بعد اومد نیما و خوردن کمی از شربت عسل و آبلیمو روی تخت دراز کشیدم و امیر و کیهان هم ازمون بابت شام تشکر کردن و گفتن که دیگه میرن و امیر فارش کرد که اگه حالم بد شد بدون مکثی باهاش تماس بگیریم و بریم بیمارستان!
کامیار تایید کرد و رفت تا بدرقه اشون کنه!

L💘VE's BERMUDATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang