♥54/2⚠️

212 29 6
                                    

⭐امیر⭐

توی بغل کیهان بودم.
سرم روی بازوش بود و رادوین هام بینمون بود.

چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم و آروم رادوین رو نشوند و یه آن با انداختن جسم کوچولوش روی من با خنده چشم باز کردم و اومد و روم نشست و روی شکمم بالا و پایین میبرید و صداهای عجیب و غریبی از خودش تولید میکرد.

خندیدم و سعی کردم جلوش رو بگیرم.
کیهان هم خندید و سرش رو بوسید و بغلش کرد و گفت:
بسه دیگه عروسک موفق شدی بابایی رو بیدار کردی!

خندیدم و اخمی بهشون که باهم نقشه کشیده بودن نزارن بخوابم کردم و گفتم:
روز تعطیله...اینقدر این مدت ازتون پرستاری کردم خسته ام...نباید تشخیص بدین که میاز به خوابه بیشتری دارم؟!

رادوین رو توی رورورکش گذاشت و خم شد روم و لبام رو بوسید و گفت:
پاشو میخواییم بریم دیدن کسی!

سوالی نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
هر چه زودتر بلند بشی و لباس بپوشی...زودتر هم متوجه میشی عزیزم!

کلافه از تخت دلکندم و سمت حموم رفتم.
کیهان هم پشتم وارد شد که متعجب گفتم:
مگه بیدار بودی دوش نگرفتی؟!

شیطون نگاهم کرد و نزدیکم شد و چسبوندم به دیوار که با عشق خندیدم و خندید و لبام رو بوسید و گفت:
پس فکر میکنی برای چی اون ووروجک رو به جونت انداختم؟!بیدارت کنه و ددی بزرگش باهات حموم کنه و از دیدن زیبایی های عشقش لذت ببره!

خندیدم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و لب زدم:
نگو که میخوای فقط ببوسیم؟!

تو گلویی خندید و سرش رو توی گردنم فرو کرد و نفسی عمیق کشید و گفت:
اصلا مگه میتونم به بوسه بسنده اش کنم؟!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now