♥2/2⚠️

356 55 10
                                    

🐺سامیار🐺

بعد شنیدن اون خبر باهاش قهر کرده بودم.
چند روزی بود که هی منتم رو میکشید که باهاش حرف بزنم اما نگاهش نمیکردم و تنها توجهم روی آهیل و نیما بود!

حتی شب رو هم توی اتاق آهیل میخوابیدم.
مادر و زن عمو با اصرار سمین رفتن.
تنها سمین بود که پا به پای کامیار و نیما درکم میکرد!
مادر دیگه همه چیز رو پذیرفته بود و خب بعد از اعتراف و ازدواج من و کامیار و نیما دیگه به شرایط و گرایشمون عادت کرده بود و این مسئله دیگه براش مهم نبود و تنها برام آرزوی خوشبختی کرد و ازمون خواست برگردیم ایران و همه کنار هم زندگی کنیم که البته آرزوی همهمون بود!

اینکه کامیار چجوری تنهایی تا صبح میخوابید برام سوال بود!
اون هیچ وقت نمیتونست بدون من یا نیما سر کنه!
حتی چند شبی نیما کنارش خوابید و هر روز یه هدیه برام میخرید تا نظرم رو بهش جذب کنه!
نمیدونست که همین که با نگاه عاشقانه اش بهم خیره میشه بهترین هدیه ی عمرم رو بهم میده!

نیمه شب بود که با دیدن اینه نیما آهیل رو بغل کرده و در خوابی عمیقه روی هر دوشون پتو کشیدم و از اتاق خارج شدم.
ویاری که به جونم افتاده بود این بار چیز های ترش بود!
خب توی شرایط طبیعی کلی ترشی میخوردم و وای به حال الآن!

برق آشپزخونه رو زدم و رفتم سمت کابینت و با ندیدن شیشه ی ترشی رب اناری که زن عمو سفارشی برام پخته بودش لبام آویزون شد و نزدیک بود گریه ام بیوفته!
خواستم برم توی حال رو بگردم.
خب احتمال میدادم با خودم دور داده باشمش و جایی غیر آشپزخونه گذاشته باشمش!
با دیدن کامیار که توی چارچوب در وایساده یکه خوردم و هیعی کشیدم و دست روی قلبی که تند تند میزد گذاشتم و گفتم:
چرا اینجوری میکنی کامیار...قلبم دراومد...

لبخندی روی لباش نشست.
حواسم بخاطر ترس پرت شد و بعد این یه هفته هم توی چشاش نگاه کرده بودم و هم باهاش حرف زدم و هم اسمش رو به زبون آوردم!
به سمتم اومد و نگران دستش رو روی سینه ی سمت چپم گذاشت و گفت:
قربون قلب عشقم برم...ببخشید ترسوندمت...

میون حرفش بوسه ای روی صورتم نشوند و در واقع دزدید که اخمی کردم و به عقب هولش دادم.
خندید و گفت:
خب بگو ببینم پسرکم دنبال چی میگرده؟!

دست به سینه و با اخمی گفتم:
شیشه ی ترشی...

دستش رو از پشت به سمتم آورد و شیشه رو مقابلم گرفت که حرصی دستم رو سمتش بردم و گفتم:
کامی میدیش یا همینجا بزنم بکشمت؟!

دستش رو عقب کشید و خندید و ابرویی بالا انداخت و گفت:
نوچ هزینه داره واسه ات دلبرم!

میدونستم جز بوسه به هیچی فکر نمیکنه.
لبخندی میون اخم هام نشست.
این مرد همه چیزش خواستنی بود!

لبخندم رو که دید با غمی که توی صداش موج میزد گفت:
میدونی طاقت ندارم یه لحظه ازم دور باشی بعد خودت رو ازم محروم میکنی؟!من نادونی میکنم گاهی تو که اینقدر عاقلی چرا اینجوری میکنی؟!

دلم برای معصومیت نگاه و صداش رفت.
یه لحظه هم مکث نکردم و محکم بغلش کردم.
روی شونه اش رو بوسیدم و روی گردنم رو بوسید و لب زدم:
خیلی میخوامت خواستنی ترین خواستنی دنیا!

L💘VE's BERMUDAWhere stories live. Discover now