♥32/2⚠️

241 40 3
                                    

🌙کیهان🌙

وقتی بالای سرش حاضر شدیم جیغ زدنش بیشتر شد که کمتر نشد.
امیر با نگرانی بغلش کرد و بوسیدنش و نوازشش کرد و سعی کرد آرومش کنه اما اشک هاش گوله گوله از چشای مشکی تیله ایش پایین میریخت.

خودمم حسابی تلاطم شده بودم و این بار خودم بغلش کردم و هر چی دم گوشش باهاش حرف زدم نتونستم آرومش کنم و هر چی نوازش کردم و بوسیدمش بی فایده بود.

امیر با بغض رو بهم گفت:
بپوش بریم بیمارستان...

بدون معطلی تایید کردم و در حد چند دقیقه توی ماشین نشستیم و راه افتادیم.

توی بیمارستان به سمت بخش کودکان رفتیم.
وارد اتاقی خالی از بیمار شدیم.
امیر سریع معاینه اش کرد.
اونقدری گریه کرده بود که بیحال شده بود و فقط اشک هاش میچکید و نق میزد.

دست هاش میلرزید و دست هاش سرد شده بود.
میدونستم اگه یه ذره دیگه این وضعیت متشنج ادامه پیدا کنه پس میوفته.

با معاینه اش اخمی میون پیشونیش نشست و گفت:
دلش درد میکنه...مسموم شده یا اون شیر خشکش باید عوض بشه...حدس میزدم مواد پروتئینی و ویتامینش بالا باشه و براش سنگین باشه!

سر رادوین رو روی شونه ام گذاشتم در حالی که نق نق میکرد.
روی سرش رو بوسیدم و آروم پشتش رو نوازش کردم و گفتم:
بهتره به دوستت که پزشک همین بخش کودکان زنگ بزنی و بگی که بیاد بیمارستان تا یه تشخیص درست تر بده...هوم؟!

سری تکون داد و گفت:
حتما...فقط الآن باید بهش یه آمپول بزنم تا دل دردش خوب بشه!

نگاهی به رادوین خواب آلود کردم و گفتم:
ممکنه بازم گریه کنه...

کلافه آمپول رو آماده کرد و گفت:
امیر بچه هست دیگه...میخوای مقاوم وایسه و سوزن فرو بره تو پوست و گوشتش؟!

L💘VE's BERMUDADove le storie prendono vita. Scoprilo ora