♥17⚠️

689 82 38
                                    

🐯کامیار🐯

وقتی از شرکت زدیم بیرون...
سامیار خیلی ساکت تر از اونی بود که بشه باهاش حرفی زد...
ناراحت بودم بابت اتفاقی که افتاد برای زن عمو...
اگه اتفاقی میوفتاد ممکن بود سامیار هم آسیل ببینه و اون مریضه و بدتر از همه ممکنه دوباره دچار حمله تنفسی بشه و..!:(:/

نیما توی ماشین خوابش برد و معلوم بود رابطه ی خوبی با بیدار شدن توی صبح نداره!:)
لبخندی روی لبام نشست و به سامیاری که توی فکر بود نگاه کردم...
🐯خانومم زیادی ساکتی و این خرگوش کوچولو هم که خوابه من بیچاره تک و تنها دارم عین راننده...

سامیار به غر غرم خندید...
🐺خیله خب کامیار سرم رفت نفست نرفت؟!:)

نوچی گفتم...
🐯عزیزم بهتره با آقاییت توی هر تایمی از زندگیت خوش بگذرونی!:)♡☆

با لبخندی چشم غره ای رفت...
🐺بهتر نیست از اشتهات کم کنی و رژیم بگذری همسر همیشه هاتم؟!:)♡

به جوابش خندیدم...
قهقه زدم...
🐯آخه قربونت بشه کامی...من چجوری این چشای خاکستریت رو ببینم و بگم نه؟!♡~♡

خندید...
دستش رو روی دستم گذاشت...
🐺خیلی دوستت دارم میدونستی؟!:)♡

شونه ای بالا انداختم...
🐯خب از اونجایی که خانومم بهم میگه دیوونه امه تا بحال ازش این جمله رو نشنیدم!:)♡

مشتی به شونه ام زد...
🐺ای کوفت (مخفف کل وجودم فدای تو) نگیری تو کامی!:)♡

خندیدم...
با صدای ضعیف نیما برگشت پشت و لبخندی زد...
🐺عروسک ددی ببخشید سر و صدامون نزاشت بخوابی!:)♡

نیما لبخندی زد...
🐰میشه بستنی بخریم؟!:)♡

سامیار خندید به کیوتیش...
🐺آره قربونت برم همه طعمی برات میخریم!:)♡

نیما سرش رو جلو آورد و روی صورت سامیار رو بوسید...
لبخندی با عشق زدم که خیلی سریع قورت منم بوسید...
🐰اگه فقط یه ددیم رو ببوسم اون یکی ددیم حیف میشه!:)♡♡

به حرفش خندیدیم...
اینکه اینقدر هم صحبتی و ارتباط داشتن با این پسر کوچولو شیرین و دوست داشتنی بود خیلی خوشحال و سرحالم میکرد!☆~♡

🐺سامیار🐺

وقتی همون بستنیایی که دوست داشتیم خریدیم رسیدیم خونه و تصمیم گرفتم قبل شام با خونه تماس بگیرم...
رفتم توی اتاق...
شماره خونه رو گرفتم...
سر دومین بوق بود که تماس برقرار شد...
پروانه خانوم بود...
*سلام بفرمایین؟!

با سلامی...
🐺خوبی پروانه؟!:)

با ذوق...
*قربونت برم سامیارم...پسر کوچولوی نازم نمیگی دلم برات تنگ میشه؟!نمیگی وقتی تو بری کی مرباهای من رو با عشق بخوره و تعریف کنه؟!:(♡

خندیدم...
🐺فدای پروانه ی مهربونم و مرباهای شیرین و خوشمزه اش!:)♡☆

خندید که با لحن نگرانی...
🐺پروانه بانو اونجا اتفاق بدی که نیوفتاده؟!:(

تایید کرد...
*چرا خانوم حالشون خوش نیست و توی چشاشون میشه خوند که بیقرار ندیدنتونن و میخوان پیششون باشین!:(♡

غمگین سری تکون دادم...
یهو صدای بلندی اومد...
وقتی نزدیک شد فهمیدم سمین...
گوشی رو از پروانه کشید و با عصبانیت...
÷چیه زنگ زدی؟!میخوای بدونی حال مامان خرابه چون تو باعثشی؟!میخوای به کارای احمقانت ادامه بدی چون فکر میکنی عاشقی؟!اینکه به آدم گناهکار اومده توی زندگیمون و اینکه بابا رو با اون کامیار خان به کشتن دادین...

هر حرفش شبیه تیری بود به وجودم...
صداش رفته رفته بی صداتر میشد...
انگار گنگ شده بود...
وقتی دستم بیجون شد و گوشی از دستم افتاد...
وقتی دست دیگه ام سمت گلوم رفت...
نفسم شمرده شمرده شد...
بدنم انگار فلج شده بود...
قلبم کند میزد یا شاید از شدت تند زدن داشت از قفسه ی سینه ام میزد بیرون...
همه جا تار شد...
دیگه تحمل وزنم رو نداشتم...
وقتی افتادم روی زمین...
وقتی چشام سیاهی رفت...
اشکی از گوشه ی چشمم چکید...
چطور تنها خواهرم نمیدونست برادرش مریضه و با تلنگری کوچیک میتونه فلج بشه و از پا در بیاد؟!
میخواستم نفس بکشم...
میخواستم یکی کمکم کنه اما نفسی نبود تا کمکی بخواد!

🐰نیما🐰

ددی کامیار داشت بیرون با گوشیش حرف میزد و کلی بگو بخندم داشت و بنظر یکی از دوستاش بود...
غذا داشت جوجه کباب درست میکرد...
حوصله ام سر رفته بود پس مجبور شدم برم توی اتاق ددی سامیار تا بهش بگم بیاد باهام گیم بازی کنه...
با لبخندی رفتم سمت اتاق...
وقتی در اتاق رو باز کردم...
صحنه ای که دیدم...
حتی یه لحظه هم مکث نکردم و جیغ کشیدم و با صدای بلندی کامیار رو صدا زدم و به سمت حیاط دوییدم...

کامیار جوجه ها رو ول کرد و حتی وسط راه دمپایی اسپورتش رو جا گذاشت و پا برهنه دویید سمت خونه و اتاق سامیار...

اشکم دراومده بود...
کامیار به راحتی بغلش کرد و خوابوندش روی تخت...
رفت سمت کمدی و کپسول اکسیژن رو درآورد...
متعجب و شوکه داشتم نگاهشون میکردم و اشک میریختم...
سامیار صورتش کبود شده بود و بنظر نفس نمیکشید...
وقتی ماسک اکسیژن روی دهنش گذاشته شد...
کامیار درجه اکسیژن رو تنظیم کرد...
سامیار با هیعی و حتی سرفه شروع به بلعیدن اکسیژن کرد...
کامیار حالش کم از اون نبود...
کلافه روی تخت نشست...
روی پیشونیش عرق نشسته بود توی همین چند دقیقه...
از دو طرف صورت سامیار گرفت...
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیش و نفس عمیقی کشید...
🐯سامیارم ببخشید...ببخشید نبودم...ببخشید درد کشیدی...

سامیار اشکاش جاری شد...
کامیار نزاشت اشکاش حروم بشه و روی چشاش رو بوسید!♡

تازه وقتی دست از خیره شدن به سامیار کشیدم که کامیار صدام کرد...
🐯بیا اینجا کوچولوی من!:)♡

رفتم سمتشون...
یامیار حالش خوب نبود اما با بیحالی دستش رو بالا آورد که گرفتمش و روس دستش رو بوسیدم...
لبخندی زد...
🐺ترسیدی قربونت برم؟!:)♡

سرم رو معصومانه تکون دادم...
کامیار سرم رو بوسید...
🐯نترس عزیزدلم من نمیزاری کسی از شما چیزیش بشه!:)♡♡

L💘VE's BERMUDATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang